زنده به گور

گاهی خنده بیخ گلویم را می گیرد.آخرش هیچ کس نفهمید ناخوشی من چیست.همه گول خوردند! هدایت

زنده به گور

گاهی خنده بیخ گلویم را می گیرد.آخرش هیچ کس نفهمید ناخوشی من چیست.همه گول خوردند! هدایت

موضوع انشاء: بهار

پیش نوشت: چند برگ پاره از دفتر انشاء سال دوم راهنمایی ام رو عیدی گرفتم.....عزیزی ده سال کاغذ ها رو نگاه داشته بود....و امروز کاغذ ها رو بهم عیدی داد......

گفتم:پس چرا چند برگ پاره؟ ....دفتر کجاست؟.....

گفت: همان موقع دفتر را پاره کرده بودی.....

(شاگرد مدرسه ای را تصور کنید دفتر انشاء به دست.. کنار میز معلم... پشت به تخته سیاه.... با همان لحن شاگرد مدرسه ای ها زمان خواندن انشاء انشای من در مورد بهار را بخوانید)

موضوع انشاء: بهار

نوشتن در مورد بهار کاری بس آسان می نماید. زیرا در مورد این فصل آن قدر شعر های زیبا و   متن های ادبی نوشته شده است (از حافظ و سعدی تا دانش آموزان مدرسه ی بهمن) که دیگر نوشتن در مورد این موضوع برای ما دانش آموزان آسان شده و چیزهایی در ذهن داریم و آن ها را روی کاغذ می آوریم.

ولی من می خواهم علاوه بر توصیف فصل بهار کمی هم در مورد تغییر و تحولی که باید در ما ایجاد شود برایتان صحبت کنم. در صورتی که می دانم این موضوع هم تکراری است و اصولا ربط فصل بهار را با تحول درونی انسان نفهمیدم. زیرا انسان اگر بخواهد عوض شود کاری به بهار و تابستان ندارد.

از این حرف ها گذشته من نیز بهار را به خاطر صدای باران و خندان شدن کوه و دشت دوست دارم و بیشتر از همه تعطیلات نوروزی را که اصل فروردین ماه است. البته زیاد به این موضوع نمی پردازم (حالا چرا من این را بعد ازآن ماجرا آوردم مسئله ای است که بعداً هم مشخص نمی شود.)به هر حال تعطیلات ما را به سختی هر چه تمام تر گذراندند. البته همه می گویند ما تعطیلات را گذراندیم ولی راستش را بخواهید این مسئله....این قسمت از انشا خوانا نیست.....

انشای ما از استاندارد بین المللی دو وجب و یک انگشت بیشتر شد. پس فعلاً تا انشای بعد.

                                                                                        پایان

پ.ن: گذشت....

بهاریه

آن

   اشاره به دور است

                            دور ِ خوب

این

   اشاره به نزدیک

                        این غروب

                                      بوی عیدی...بوی توپ.........

چشم به هم بگذاری امسال هم گذشته ....گذشته و من چه دیر فهمیدم که انسان یعنی عجالتاً.

من فقط هستم...همین...بی رویا ،بی لبخند....

گاهی فکر می کنم زندگی هم چیز خوبیست به شرطی که اهلش باشی....یک روز بعد از ظهر در حال قدم زدن و نگاه کردن به مردمی که با عجله مشغول زندگی کردن بودند به این نتیجه رسیدم.

این طور که دستگیرم شده برای زندگی کردن لازم نیست اول فرق جیک جیک را با قارقار بفهمی..........به گمانم همه عمربی راهه رفتم.

روزگار من و تو

روزگار بی ترانه

شب خالی از ستاره

وقتی خورشید یخ ببنده

برق تیزی میشه چاره

 

روزگار بی مروت

ته این کوچه ی بن بست

خط آخر رو نوشتش

ختم قصه ی رفاقت

 

روزگار کر و کور

برده ها کرور کرور

توی عصر کابل نور

همه تن دادیم به زور

 

روزگار من و تو

روزگار خط خطی

روزگار بی شرف

روزگار لعنتی

..........................

پ.ن: آخرش تبدیل به بد و بیراه گفتن شد......از همه دوستان که این مدت بهشون سر نزدم معذرت می خوام....جبران میکنم.......

اگه یادم هم نمونده

پیش نوشت: (یک آشنا) زیر این پست نوشته بود:چقدر تلخی؛خیلی وقت بود سر نزده بودم؛ وقتی مییام اینجا لحظه هام مثل اون وقتا تلخ و جهنمیه؛ حتی یادتم دیگه از اینجا رفته.

 

اگه یادم هم نمونده ،توی اون حوالی بانو

اگه اون قلب نجیبت، منُ گم کرد تو هیاهو

اگه وقتی نیستم اونجا،قصه چیزی کم نداره

اگه اون ترانه ی دور،منُ یادت نمیاره

 

این جا عطرت نپریده ، از رو کاغذای شعرم

من هنوزم که هنوزه ، شکل دستاتُ می دونم           ۹/۹/۸۶

مرثیه ای برای خودمان

مسافر آبان غمگین هشتاد وشش*

لحظه ی عزیمتت که ناگزیر شد**

این شهر شاعر کش

پر شد از کابوس من و

مرثیه سرایی متشاعرانی

که نام را

از میراث تو وام می خواستند.       

         

*:برگرفته ازعنوان کتابی از سید علی صالحی((مسافر غمگین پاییز پنجاه و هشت))

**:قیصر امین پور

هی...بی ستاره مرد

یه مرد بی ستاره وُ یه آسمون لعنتی

یه آسمون ستاره وُ یه مرد تلخٍِِِِِِِِ بی نصیب

هیشکی یه آشنا نبود ،وقتی تو شب گم می شدم

تو وهم این رفاقتا، تنهایی رو بلد شدم

تو دفتر سیاه عشق، مشق جنونُ رج زدم

قصه رسید به فصل خون، زندگیُ ورق زدم

یه مرد بی ستاره وُ یه آسمون لعنتی

یه آسمون ستاره وُ یه مرد تلخٍِِِِِِِِ بی نصیب

عاشقانه هایی در زمستان (۱)

اعتراف می کنم!!!

گویا حق به جانب غرور شما بود.

گستاخی رویای مرا ببخشید.

 

اصلاً  ،این روزگار حقیقی تر از اندوه را

چه به رویا؟

ها؟؟!!!

کلاغه به خونه اش نرسید

وقتی که  دستم به عاشقانه نوشتن نرود

یعنی قصه ی ما به سر رسیده

هر چند که این کلاغ بی بازگشت

به خانه اش نرسیده باشد

.........................

پ.ن: صادق می نویسد:((آدم یا حرف دارد یا ندارد...اگر حرف داشت باید بهترین شکلی که با حرفش جور میشود را انتخاب کند))......برای من مهم نیست که اسم این نوشته ها شعر باشد یا نثر یا...... به قول دوستی همین که حرفهایت را زیر هم بنویسی می شود شعر....آری...شاعر بودن و شعر نوشتن سخت ساده است.....سخت اما شاعرانه زندگی کردن است...... چه بسا شاعرانی که تنها وقت  سرودن شاعر هستند و بعد-به قول فروغ-میشود یک آدمٍ حریصٍ شکمویٍ ظالمٍ تنگ فکرِِِ ٍ بدبخت!!!!!......

با نگاهی به (چکامه ی چپق)

بیزارم از بن لادن

بوش ، صدام

بیزارم از هر چه جنگ

به سیریا لئون ، بوسنی لبنان

 

قلم می شوم به دست شاعر

می خراشم سینه ی کاغذ را

به رویاهایم، هراس هایم ،عشق هایم

 

به یاد می آورم

کودکان گرسنه را به اتیوپی

و مادری مبتلا به ایدز را

در شاخ آفریقا

که کودک نازاده اش مرگ را انتظار می کشد

 

بیزارم از هر چه (ایسم)

که انسان را به بردگی می کشاند

حتی در قرن بیست و یک

 

در هراسم 

از دکمه ی قرمز رنگی که کابوس جهان است

و موشکهایی که نشانه رفته اند

 مشرق و مغرب جغرافیای جهان را

 

به کابوس می بینم

اجناس معصومی را که صادر می شوند

از ایران ، روسیه ، لهستان

تا آموزش ببینند شب بیداری را

 

شناور می شوم

بر یک تکه یخ در دریای شمال

به همراه یکی شیر دریایی آواره

که نمی داند معنی گاز گل خانه ای را

 

اسکناسی مچاله می شوم

در پستان بند حوریه

و نان می شوم

بر دهان عبدالله فرزند ششم جاسم

که هر گز از دریا باز نگشت

حتی با توری خالی از ماهی

در مکاره ی گلد کوئیست ، ای بی ال ، نت ورک مارکتینگ

 

در زیر آوار سقفی می مانم به کابل

به همراه هفت عضو یک خانواده

در پی برخورد موشکی که نمی داند:

بن لادن در کاخ سفید است

 

شماره می کنم کودکانی را

 که ربوده می شوند در آفریقا

تا به جای مداد تفنگ در دست گیرند

و به یاد می آورم

نو جوانی هفده ساله را در زیمباوه

که تا کنون سی و هفت نفر را کشته است

 

در میان خون و فریاد

می شناسم پدر را کنج انفرادی

بر تخت شکنجه

با پاهایی زخمی از شلاق استبداد

که به اتحاد بی دلیل سنگ و شیشه و قاب پنجره

 شک داشت!!!!

می بوسم دستانش را که شاخه های درخت آزادی اند

و می ستایم قلب بزرگش را

 

آهنگ می شوم

بر گیتار به گردن آویخته ی ویکتور خارا

و  نماز می برم

دستان به خاک افتاده اش به ضریه ی تبر را

 

به گوری دسته جمعی دفن می شوم

در عراق شیلی اسپانیا

به همراه یک کودک،

 یک مادر ،

یک سرباز.

 

بختک می شوم به خواب

فرانکو ،پینوشه ، باتیستا

 

شانه به شانه ی چه خواهم جنگید

در خلیج خوکها

در بیست و ششم ژوییه

قیام خواهم کرد با فیدل ،رائول و همه مبارزان

به نام خلق

خودکشی خواهم کرد

به همراه آلنده

با کلاشینکف اهدایی فیدل

پس از آخرین وداع با کارگران شیلیایی

 

پاک می کنم

عبارت لا اله الا الله را

از بمب اتمی سبز رنگ پاکستان

 

جشن می گیرم به همراه برادران ژرمن

فرو پاشی دیوار برلین را

در کتاب رکورد های ننگین ثبت خواهم کرد

طول دیوار چین و عظمت ستون های تخت جمشید را

 

داستان سفر یک تکه الماس را پی میگیرم

از دستان سیاه کارگری در سیریا لئون

تا انگشتان ویکتوریا بکام

و در طول راه عدالت را گم میکنم

 

بالا می آورم عشق خصوصی ام را

در دستشویی ترمینال جنوب

در کنار مرد معتادی که جانش را بالا می آورد

 

بالا می آورم

انسان بودنم را

بر پرده های رنگارنگ تهوع دالی

 

له می شوم

به زیر ثم ستوران مغول

خرد می شود استخوان هایم

به زنجیر تانک های آلمانی در جنگ جهانی دوم

 

می سوزم 

در آتش شقاوت اسکندر

به شعله های حماقت نرون

در میان ویرانه های تخت جمشد و رم

 

فرو می ریزم

به همراه برج پنتاگون

در انعکاس عبارت الله اکبر

 

هزارمین درنای کاغذی می شوم

در دستان ساداکو

چتری میشوم در میان باران زرد

بر سر مردم هیروشیما

 

به تمام کشاورزان مجار خواهم گفت:

کنت دراکولا خون آشام نبود

مردی بود آزاده که گندم را

برای آسیاب دندان شما می خواست

 

((من

بالا می آورم خودم را

در قالب کلماتی که قرار داد کرده ایم زیبا نباشند))*

و از یاد نمی برم که:

                                انسانم

                                           ( تیر ماه هشتاد و شش- کلار دشت)

..........................................

پ.ن:  شب جای خود را به روز میداد...و خنکای هوای ارتفاعات علم کوه مستی را نرم نرم از سر می پراند....این شعر مثل بغضی در گلویم پیچیده بود...پاسخی می نوشتم به  اداعا های معامله گری که خود را فریب می داد ....به عادت همیشه بی خیال وزن و قافیه و ردیف....تنها سعی کردم به مفهوم واژه ها خیانت نکنم....شعر ها را آن گونه که می جوشند دوست دارم....بعد از نوشتن سعی میکنم ویرایش نکنم.....شما بخوانید که تنبلم....از شورشی* هم تشکر می کنم که اجازه ی استفاده از آن جمله ی تاریخی را به من داد....علامت گذاری ها را هم شما به بزرگواری خودتان به ویرایشگر بلاگ اسکای ببخشید.....

باور نکنید...لطفا

منُ  تدفین پی در پی/منُ این مرگ مادر زاد/در این بن بست آدم کش/ترانه از نفس افتاد!!!!

 

ترانه هام رو خط بزن ،من یکی تسلیمم رفیق

به من نگو دوباره از، پشت سکوت داد می کشیم

به من نگو به عشق روز ،میشه گذشت از دل شب

نگو هنوز میشه دلُ ،به رویاهای آبی بست

من می خوام هم صدا بشم،با اجتماع کر و لال

به من چه که پروانه رو،اعدام کردن به جرم بال

یه پوستر یه متری از ،چه گوارای قهرمان

رو دیوار اتاق خواب،ترسوهای رفته به خواب

صادق حالا یه عکس شده ،رو کتابای بی صدا

وسیله ی پز دادن آدمای پر ادعا

من می خوام هم صدا بشم،با اجتماع کر و لال

به من چه که پروانه رو،اعدام کردن به جرم بال               

                                                                           ۸۶/۷/۲۰-کافه دی

پ.ن: آدمک باران از من خواسته بهترین پستم رو انتخاب کنم...ممنون آدمک که من رو به بازی دعوت کردی....من هم همه ی دوستان وبلاگ نویسم رو به این بازی دعوت میکنم...