سرکوب می کنم من ُ
میون خشم و حادثه
شک می کنم به نفرتم
وقتی آتیش گر می کشه
دست توی جیبم میکنم
دستام که دستات ُ می خوان
پر از خطوط مبهمه
دیوار کهنه ی زمان
در گیر و دار بودنم
همیشه درگیر منم
دچار یک تضاد گنگ
میون من با خودمم
سرکوب می کنم من ُ
میون خشم و حادثه
شک می کنم به نفرتم
وقتی آتیش گر می کشه
.................................................................
پ.ن: و از این حسرت دور / تا ابد ریز و درشت / مشق شب خواهی داشت
توضیح نوشت:شاید فکر کنید این بد ترین نوشته ی این وبلاگ هست...
اما من شک ندارم به نفرتم.
امشب هیچ شک ندارم.
ناراحت نشدم.
اگه هر کس بتونه به رویای شخصی خودش برسه همه خوشبختن.
من به خاطر از دست رفتن رویام ناراحتم و متنفر از اون لعنتیا یه عالمه آدم دیگه هم همینطور خوب این همه نفرت و این همه تلاش برای رسیدن به رویاهامون باعث رویای شیرین آینده ی هممون میشه.
مرد مرده!
من به حرفهایی که میگی یه روز درک میکنم اعتماد ندارم!
امیدوارم روزی نیاد که آرزو کنی کاش این صبح قشنگ را هرگز نمیدیدی............هر چند که زیاد هم دست من و تو نیست.....این کامنت را یه گوشه قایم کن.........
من هیچ وقت از دیدن اون صبح قشنگی که چند سال پیش معلمم برام ساخت پشیمون نشدم و هیچ وقت نفمیدم که چرا باید آرزو میکردم که اون صبح قشنگ نیاد؟
http://naranj.blogsky.com/1386/03/12/post-84/
گاهی به چشمها هم نمیشه اعتماد کرد....!! حتی به دل.....اگرچه تو سخت ترین لحظه میگن به حرف دلت گوش کن...!!
خوب نیستم سهند....
می دونی وقتی میان درک احساس می مانم فکر می کنم شاید کمی با خود خودم یک رنگ نیستم.
نفرت برای من بی مفهومه همان قدر که عشق بی نهایت عمیق.