باز آمدم چون عید نو تا قفل زندان بشکنم/وین چرخ مردم خوار را چنگال و دندان بشکنم
دل خسته ام ز تکرار
از شعر های بی بار
از جمله های خالی
از واژه های هربار
از قلب های بیزار
از شکوه های هر یار
از دیدن زندگی
از توی حلقه ی دار
از آجر و از دیوار
از هر چه سیم خاردار
از آشیان قمری
بالای چوبه ی دار
از جستجوی دیروز
که مانده زیر آوار
سلام مرده خان
چقدر افسرده و غمگین .... چرا؟
تا شقایق هست ...نباید مرد باید زندگی کرد
من افسرده و غمگین نیستم......هر رور باید به خودم فحش بدم که چرا دوباره شروع کردم به وبلاگ نوشتن
سلام عسیسم
خوبی؟
دیگه به من سر نزدیا!!!
وبت هم خوشمل شده!
بدو بیا که اپم
ها؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
واقعا این وبلاگ نوشتن هم دردسری شره با وجود آدم هایی مثل شما ها
سلام
قبول دارین خدا کار عبث و بیهوده نمی کنه؟ پس حتما دنیا بهتون نیاز داشته که خدا شما رو آفریده! به نظر من بازم بنویسین. منم خیلی غمگینم ولی ناراحت نیستم. از دست دنیا و آدماش خستم ولی دوسشون دارم. اذیتم می کنن ولی یاد گرفتم اگه نمی تونم کسیو ببخشم به خاطر بزرگی گناهش نیست به خاطر کوچیکی قلبمه! ممنون که سر زدین وبتون قشنگه
شاد باشید
من غمگین نیستم
من ناراحت نیستم
هیچ کسی هم کاری نکرده که ببخشمش
دل خسته ام ز تکرار
از شعر های بی بار
از جمله های خالی
از واژه های هربار
این تیکشو خیلی دوست داشتم.
+تو اینه بهبهه ای هیچ کس مثل قدیم نمینوسه حتی خودم مثل نوشته های اون دیروز های خوبی که الان زیر آوارن خوندن نوشته های تو غنیمته.
این روزا همه چیز به طرز وحشتناکی آروم و اما یه چیزی هست که نمیذاره هیچ کدوم اینا خوب باشن نه اینکه بگم این ثبات و آرامش بده اما..
ما
در عصر احتمال به سر می بریم
در عصر شک و شاید
در عصر پیش بینی وضع هوا
از هر طرف که باد بیاید
در عصر قاطعیت تردید
عصر جدید
عصری که هیچ اصلی
جز اصل احتمال، یقینی نیست
اما من
بی نام تو
حتی
یک لحظه احتمال ندارم
چشمان تو
عین الیقین من
قطعیت نگاه تو
دین من است
من از تو ناگزیرم
من
بی نام تو ناگزیر می میرم!
حرف های ما هنوز نا تمام...
تا نگاه می کنی:
وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی!
پیش از آنکه با خبر شوی
لحظه عزیمت تو ناگزیر می شود
آی ...
ای دریغ و حسرت همیشگی!
ناگهان
چقدر زود
دیر می شود!
من نگفتم غمگین و ناراحتین. حرف خودمو گفتم! شما چی کاره اید؟ منظورم اینه که رشتتون ادبیاته؟ شما چند سالتونه؟
چشم های من
این جزیره ها که در تصرف غم است
این جزیره ها که از چهار سو محاصره است
در هوای گریه های نم نم است
گرچه گریه های گاه گاه من
آب می دهد درخت درد را
برق آه بی گناه من
ذوب می کند
سد صخره های سخت درد را
فکر می کنم
عاقبت هجوم ناگهان عشق
فتح می کند
پایتخت درد را
از دست عزیزان چه بگویم گله ای نیست
گر هم گله ای هست دگر حوصله ای نیست
این منم:
درد های من
جامه نیستند
تا ز تن درآورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان برآورم
درد های من نگفتنی
درد های من نهفتنی است
درد های من
گرچه مثل درد های مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نام هایشان
جلد کهنه ی شناسنامه هایشان
درد می کند
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده سرودنم
درد می کند
انحنای روح من
شانه های خشته غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است
درد های پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟
این سماجت عجیب
پافشاری شگفت درد هاست
درد های آشنا
درد های بومی غریب
درد های خانگی
درد های کهنه لجوج
اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد
رنگ و بوی غنچه دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگ های تو به توی آن
جدا کنم؟
دفتر مرا
دست درد می زند ورق
شعر تازه مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می زنم؟
درد حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟
علیک سلام
من کنکور دادم. رشتم ادبیاته! درسم خیلی خوبه و عاشق شعرم. اینو گفتم که بدونین جزو خنگا نبودم که رفتم ادبیات! شما چند سالتونه؟ به نظر می رسه باید بزرگ باشید یا روح بزرگی داشته باشید! من همینم که می بینید عین شعرهام! عین عین عین وبلاگم.
درد های من
جامه نیستند
تا ز تن درآورم
چامه و چکامه نیستند
تا به رشته سخن درآورم
نعره نیستند
تا ز نای جان برآورم
درد های من نگفتنی
درد های من نهفتنی است
درد های من
گرچه مثل درد های مردم زمانه نیست
درد مردم زمانه است
مردمی که چین پوستینشان
مردمی که رنگ روی آستینشان
مردمی که نام هایشان
جلد کهنه ی شناسنامه هایشان
درد می کند
من ولی تمام استخوان بودنم
لحظه های ساده سرودنم
درد می کند
انحنای روح من
شانه های خشته غرور من
تکیه گاه بی پناهی دلم شکسته است
کتف گریه های بی بهانه ام
بازوان حس شاعرانه ام
زخم خورده است
درد های پوستی کجا؟
درد دوستی کجا؟
این سماجت عجیب
پافشاری شگفت درد هاست
درد های آشنا
درد های بومی غریب
درد های خانگی
درد های کهنه لجوج
اولین قلم
حرف حرف درد را
در دلم نوشته است
دست سرنوشت
خون درد را
با گلم سرشته است
پس چگونه سرنوشت ناگزیر خویش را رها کنم؟
درد
رنگ و بوی غنچه دل است
پس چگونه من
رنگ و بوی غنچه را ز برگ های تو به توی آن
جدا کنم؟
دفتر مرا
دست درد می زند ورق
شعر تازه مرا
درد گفته است
درد هم شنفته است
پس در این میانه من
از چه حرف می زنم؟
درد حرف نیست
درد، نام دیگر من است
من چگونه خویش را صدا کنم؟
دقیقا اینم! از آشنایی با شما خوشحالم. شاد باشید
این روزها دل همه همینه. مرده زندگی.
روزی شیخ بسیار خسته بود.صورتش آشفته شده بود.در راه که می رفت هر کس می دید او را چیزی می گفت.
یکی می گفت:دارد می میرد.
یکی می گفت:چه چیز یاو را تا این حد خشمگین کرده.
پتیارگان طناری میکردند که بربایند دلش را.
یکی هم از شیخ گله می کرد که چرا به منزل ما نیامدی.
شیخ همه ی اینها را دید و شنید و دم بر نیاورد.
وقتی به کلاس درس رسید یکی از شاگردان گفت :من حال شما را درک میک نم استاد.اقتضای زمانه است.
شیخ بر افروخته شد و فریاد برآورد:لعنت به شما نفهم ها!من فقط خسته ام.همین!
اووووم اومدم بینم موفق به نوشتن شدی یا نه؟
+حیفه در و گوهرای آقای شریعتمداری تو روزنامه کیهان کادو بشه که آخرش بره تو سطل آشغال.
گفتنی ها کم نیست ... من و تو کم گفتیم.
سلام مرده خان
اینجا نمیشه خصوصی نوشت
سلام جناب مرده خان در عین زنده بودن
دیگه لایق نمی دونین سر بزنین؟ نیمه راهههههه
می روم دیگر شما یادم کنید
من که رفتم این غزل ها را شما دفتر کنید
می روم تا دل نبندم دل به خوبی هایتان
باز هم دل بستم و زخمی شدم باور کنید
سهند این شعر فوقالعادست. من هر روز میام میخونمش.
سلام
این روزا نه غمگینم و نه نارحت فقط خیلی خسته ام از همه وهمه چیز خستگی و خستگی
ما چون کویر افسانه ی دریا نداریم
بیخواب اما قصه ی فردا نداریم
دستان گرمی دستهامان را گرفته
بیمی از این تاریکی شبها نداریم
درلابه لای صخره ها آیینه ماندیم
از موج های آتشین پروا نداریم
غمهای ما اندازه ی دریا بزرگ است
دیگر میان آدمک ها جانداریم
مارا برای آسمانها آفریدند
کاری به کار مردم دنیا نداریم