زنده به گور

گاهی خنده بیخ گلویم را می گیرد.آخرش هیچ کس نفهمید ناخوشی من چیست.همه گول خوردند! هدایت

زنده به گور

گاهی خنده بیخ گلویم را می گیرد.آخرش هیچ کس نفهمید ناخوشی من چیست.همه گول خوردند! هدایت

این جوری شد که این جوری شد...

مدرسه که می رفتم همیشه انشا خوب می نوشتم. دبیرستانی بودم که عشق شعر های کتاب فارسی افتاد به جونم ...خوان هشتم اخوان.....صدای پای آب....شعرهای نیما.....۱۶ ساله بودم که از کتاب فروشی فردوسی سر خیابان سعد آباد یه جلد هشت کتاب سهراب رو خریدم...از خزیدن تو دنیای پر از آرامش و رنگ و نور کیفور می شدم......کاست حجم سبز و صدای شکیبایی.........بعد هم اتاق آبی بود و کاغذ ترانه ی عاشقانه ای که مثلا لای کتاب جا گذاشته بودم.....(اعتراف به این صراحت؟) 

بعد ناخنک زدن به کتابخانه ی خاکی پدرم بود....هر چه خواندنی از شاملو بود با جلد های پاره و کاغذ های کاهی و قیمت های پشت جلد ۱۵ ریالی.....و البته نیما....آب در خوابگه مورچگان و افسانه و....همه را هم یا سر پا خواندم و یا لم داده جلوی همان کتابخانه ی خاکی....وسط هاش هم آرشیو تهران مصور را می خواندم...هر بار که ورق میزدم بخشی از حاشیه ی پوسیده اش میریخت روی زمین..... 

تولدی دیگر فروغ ..... کتاب های فریدون مشیری ....گناه دریا.... تشنه ی طوفان ..ابر و کوچه....را از کتاب های مادرم برداشتم.  

بعد هم شهر کتاب نیاوران پاتوق اول و اخرم بود هر چی پول برای خرید و قبض و ...از مادرم گرفته بودم را تقدیم صندوق می کردم....در حیاط کوچک پاییز در زندان  و  از این اوستا و آخر شاهنامه و هر چی از اخوان که پیدا میشد...سید علی صالحی.....لورکا.....حسین پناهی...شفیعی کدکنی...سایه..نامه های فروغ.....ترانه های شهیار....زمزمه های یک شب سی ساله ی جنتی....سال صفر اردلان سرفراز....ترانه های کلنگی مریم حیدرزاده...ترانه های افشین سرفراز...ترانه های شاهکار بینش پژوه...و.....هر چه ترانه و نامه از یغما گلرویی....سلام خانم رنگین کمان....تصور کن...بی سرزمین تر ازباد.... 

یه کمی هم دربدی تو دستفروش های انقلاب و...برای پیدا کردن بعضی کتاب  که اون موقع پیدا نمیشد و......البته شعر های آمریکای جنوبی....پابلو نروادا  و....  

 

بعد ها هم کانون هنر دانشگاه و دعوا کردن با  بچه ها سر اون روزها مرگ و زندگی و این روزها هیچ و پوچ..... 

 

البته این میون من همیشه به صادق عزیز ارادت داشتم...

این شد که اولین شعرم را سال ۸۲ تو کافه آلبالو و در جوار هومن آلبالو نوشتم  

ولی انگار با ترانه احساس نزدیکی می کردم.... برای همین در این مدت بیشتر ترانه نوشتم 

 

ابن ها را گفتم که بدانید من این جوری یاد گرفتم....من خودم را در این راه کشیدم...بی راهنما 

...گفتم که بدانید چرا همیشه بد نوشتم و این روزها بدتر می نویسم.....تصمیم دارم دوباره همه ی کتاب های ترانه را از نو بخوانم شاید این بار بیشتر یاد بگیرم..... 

...................... 

پ.ن: این یکی از همون ترانه هاست که بدجوری به هوای این روزهای ما می خورد. 

 

ای گره خلوت من ، بهانه ی هجرت من 

بغض بد غربت من ، در شب خیس گم شدن 

بر گره خلوت من ، تو گره ای دگر مزن 

یا بشکن شعر مرا ، یا تو به شعرم بشکن 

 

یا بده پرواز مرا ، از نو بیاغاز مرا 

یا بشکن شکن شکن ، هر چه به جا مانده زمن 

شعر مرا حوصله کن ، درد مرا زمزمه کن 

یا که بر این دهان من ، قفل گران تری بزن 

زخم همه ستاره ها ، به شانه های خسته ات 

به سینه می فشارمت ، تو را چه می شود وطن؟        

                                                        شهیار قنبری-دریا کنار-بهار 58

نظرات 11 + ارسال نظر
roshan پنج‌شنبه 25 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 11:07 ب.ظ http://poorwomen.blogsky.com

vay kheyli ali boood vaghean khosham oomad bazam azin chiza benevis

مشخص هست که شما این مطلب را خواندید...چه موجودات غریبی در این وبلاگستان فارسی یافت می شوند

مونا جمعه 26 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 04:53 ق.ظ

چه جالب! کتابهای پدرت را ببر کتابخانه ملی . کلی با ارزش است. بفروش

کوروموزوم نا معلوم جمعه 26 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 02:04 ب.ظ http://xxxy.blogsky.com

واقعا چقدر حرف این کامنت بالایی به نظرم عجیبه!
یعنی من سرم بره حاضر نیستم کتابای بابا بزرگ و مامان و بابامو بفروشم!همین الانشم همش میگم حق ندارید به پسرا چیزی بدید من تمام اینارو خوندم همشون بعدن مال منن (و صد البته مامان بابامم سرشون بره نمیذارن اونارو من بردارم ببرم خونم)
دلم خواست این داستانو به روایت خودم تعریف کنم.
۷ ساله بودم که سر کشیدم تو کتابخونه ی بی انتهای بابا بزرگ با آروزی اینکه چون الف ب یاد گرفتم می تونم همه ی اون کتاب ها رو بخونم.
کتاب هایی که حتی اون قدر برام سنگین بودن که نمی تونستم بلندشون کنم.
اون وقت بابا بازرگ منو مینشوند رو پاش و برام کتابایی که فکر میکرد میفهممو میخوند.
گاهی من مینشستم اون گوشه و بابا بزرگ شعرهای فروغی بسطامی رو مینوشت توی دفترش با خطی که هیچ گاه بعد از اون ندیدم کسی مثلش بنویسه...
۹ ساله بودم...بابا بزرگ نبود...نبود و من هم نباید منتظر میموندم تا برگرده و برام اسباب بازی های قشنگ بیاره...رفته بود که دیگه هیچ وقت بر نگرده...اون موقع بود که فهمیدم جاهایی دور تر از هلند و انگلیس هم وجود دارن جاهایی که سفر آدم یکسال طول نمیکشه...جاهایی که وقتی بابا بزرگ میره دیگه هیچ وقت قرار نیست برگرده...
همون سال بود که کتابخونه ی بزرگ بابا بزرگ شد مال تنها فرزندش یا به قول خودش دختر چشم سیاهش فروه!
کتابخانه ای که من با بوی کهنگیش عشق بازی می کردم.
کتابخانه ای که آمد و نشست کنار کتاب های زمخت مهندسی برق پدر و رمان های کازانتزاکیس و خواهران برونته و چارلز دیکنز و کتاب های دانشگاه مادر.
همون سال ها بود که دیگه من میخوندم و میخوندم اولین کتاب بلندی که خوندم دزیره بود تو ۱۰ سالگی و بعد از اون خیلی کتاب های دیگری که میخواندم و میفهمیدم(ازاین سه زن و از دل گریخته های بهنود که برای تار زنش میگریستم تا دنیای سوفی و کتاب های کوئیلو...) و گاهی میخواندم و نمیفهمیدم(از عالیجناب سرخپوش و عالیجنابان خاکستری تا لئوی آفریقایی و سفر به انتهای شب فردینان سلین...)
۱۴ ساله بودم که داستانم تو مسابقه ی داستان نویسی بین مدارس تهران اول شد و فکر کردم من حتما نویسنده خواهم شد...
دبیرستانی که بودم گاه گداری چیز هایی می نوشتم که فکر میکردم چون چهار نفر در وبلاگم به به و چه چه میکنند چه آثار ادبی خلق کردم...
اما با این حال دیگر نمیخواستم نویسنده شوم...
جامعه شناسی را بیشتر دوست میداشتم.
این روز ها بسیار میخوانم و میفهمم که چه کودکانه فکر می کردم خوب مینویسم...اگرچه که این روزها حتی همان نوشته های کودکانه را هم نمیتوانم بنویسم...
این روز ها میدانم که من شاید خواننده ی خوبی باشم اما هیچ وقت نویسنده ی خوبی نیستم.
عجیب است اما میان خواندن هایم هیچ گاه شعر نخواندم.

کوروموزوم نا معلوم جمعه 26 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 02:07 ب.ظ http://xxxy.blogsky.com

ببخشید خیلی حرف زدم یهو پرت شدم تو سالهای خیلی دور...
ترانه هایت دلنشینند دوستشان میدارم.

سوسا جمعه 26 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 06:50 ب.ظ http://s00sa.blogfa.com

سلام.ترانه ات قشنگ بود.خیلی.دوست دارم یکی با صدای زمخت و با فریاد برام بخونش....جالبه.من بچگی زیاد کتاب شعر نخوندم.کتاب خوونه مون هم فقط پره کتابهای تخصصی رشته بابا مامان بود..یادمه از مهدی سهیلی شعر میخوندم وحفظ میکردم.۷سالم بود...دیگه از سهیلی چیز زیادی نخوندم...سهراب و دویت دارم گاهی..ولی فروغ و اخوان برای همیشه..شاملو ونیما ...ولی چرا هدایت تا این حد؟

مرجان شنبه 27 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 09:23 ق.ظ http://tara65.blogsky.com

سهند من عاشق اون کامنت اولیت شدم...از اینکه همیشه فراموش می کنی که نقش من رو به عنوان "بزرگ مشوق" خودت پر رنگ جلوه بدی کمال تشکر رو دارم! می دونی که از همون روزهای مبارزه و زندان از "ریا" متنفر بودم....
اما از آنجایی که بیش از حد تصور شما عاشق مولانا و ضرباهنگ غزلیاتشم این بیتتان دلمان را ربود: یا بده پرواز مرا از نو بیاغاز مرا
/ یا بشکن شکن شکن ، هرچه به جا مانده ز من......مفتعلن مفتعلن مفتعلن مفتعلن.....کشت مرا!

مرجان شنبه 27 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 09:25 ق.ظ

وه ؛ یادم رفت بگم: این بیتتم عالی بود: بر گره خلوت من تو گره ای دگر مزن/ یا بشکن شعر مرا یا تو به شعرم بشکن......فکر کنم بهتر باشه اینطوری بگم که من عاشق واج آرایی "شینم"! اگه بدونی که این کد کامنت هم اندفعه داره سربه سرما می ذاره و "واج عددی" شده :3535.........

مرجان یکشنبه 28 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 12:53 ق.ظ http://tara65.blogsky.com

آخه چرا الان که من آن می شم تو نیستی؟! فکر کردی چی سهند؟ متاهل شدم دیگه قاطی آدم حسابم نمی کنید؟!

مونا یکشنبه 28 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 04:07 ب.ظ

در جواب شخص نامعلوم
چه اشکال داره که از خودراضی نباشیم؟ کتاب گنجینه ملی است. یادمان نرود. تو گور که نمیتونیم ببریم . بچه ها مون هم معلوم نیست که آیا چهارشنبه سوری روزی آتش بزننشون یا نه. پس کتابخانه ملی امن ترین جاست که نسلهای بعد از ما هم بهرمند شند.

نازنین گل یخ چهارشنبه 31 تیر‌ماه سال 1388 ساعت 03:58 ب.ظ http://nazanin55.blogfa.com

سلام...چقدر خوب یادت مانده..تمام اسمها و جزئیات خاطره ها...من هم مطالعه داشتم اما نام یک کتاب هم یادم نمانده...و البته الان مطالعاتم به کتابهای الکترونیکی محدود شده که باز هم اسم خاصی یادم نمی آید...
یا بده پرواز مرا. از نو بیاغاز مرا
یا بشکن شکن شکن . هرچه به جا مانده زمن...
پرواز و آغاز سهم من نبود...در حال شکستن ام اکنون.
در جوابت باید بگم سهند جان..من هم قبلا اعتقادی به قرص نداشتم چون اساسا بیماری دردناکی نداشتم...اما حالا از ترس اینکه مبادا حالم بد شود...دردی بپیچد در وجودم و دلم را آشوب کند هی قرص میخورم...
خدا برای هیچ کس از اینروزها نیاورد...

سونیا سه‌شنبه 3 آذر‌ماه سال 1388 ساعت 10:36 ب.ظ http://www.allalone.blogsky.com

منم عاشق شعرای کتابای دبیرستان بودم به خصوص خوان هشتم اخوان، همیشه هم داوطلب می شدم بخونمشون بین اون همه درس خشک و اون سیستم آموزشی آفت زده خوندنشون خیلی فاز میداد...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد