زنده به گور

گاهی خنده بیخ گلویم را می گیرد.آخرش هیچ کس نفهمید ناخوشی من چیست.همه گول خوردند! هدایت

زنده به گور

گاهی خنده بیخ گلویم را می گیرد.آخرش هیچ کس نفهمید ناخوشی من چیست.همه گول خوردند! هدایت

با نگاهی به (چکامه ی چپق)

بیزارم از بن لادن

بوش ، صدام

بیزارم از هر چه جنگ

به سیریا لئون ، بوسنی لبنان

 

قلم می شوم به دست شاعر

می خراشم سینه ی کاغذ را

به رویاهایم، هراس هایم ،عشق هایم

 

به یاد می آورم

کودکان گرسنه را به اتیوپی

و مادری مبتلا به ایدز را

در شاخ آفریقا

که کودک نازاده اش مرگ را انتظار می کشد

 

بیزارم از هر چه (ایسم)

که انسان را به بردگی می کشاند

حتی در قرن بیست و یک

 

در هراسم 

از دکمه ی قرمز رنگی که کابوس جهان است

و موشکهایی که نشانه رفته اند

 مشرق و مغرب جغرافیای جهان را

 

به کابوس می بینم

اجناس معصومی را که صادر می شوند

از ایران ، روسیه ، لهستان

تا آموزش ببینند شب بیداری را

 

شناور می شوم

بر یک تکه یخ در دریای شمال

به همراه یکی شیر دریایی آواره

که نمی داند معنی گاز گل خانه ای را

 

اسکناسی مچاله می شوم

در پستان بند حوریه

و نان می شوم

بر دهان عبدالله فرزند ششم جاسم

که هر گز از دریا باز نگشت

حتی با توری خالی از ماهی

در مکاره ی گلد کوئیست ، ای بی ال ، نت ورک مارکتینگ

 

در زیر آوار سقفی می مانم به کابل

به همراه هفت عضو یک خانواده

در پی برخورد موشکی که نمی داند:

بن لادن در کاخ سفید است

 

شماره می کنم کودکانی را

 که ربوده می شوند در آفریقا

تا به جای مداد تفنگ در دست گیرند

و به یاد می آورم

نو جوانی هفده ساله را در زیمباوه

که تا کنون سی و هفت نفر را کشته است

 

در میان خون و فریاد

می شناسم پدر را کنج انفرادی

بر تخت شکنجه

با پاهایی زخمی از شلاق استبداد

که به اتحاد بی دلیل سنگ و شیشه و قاب پنجره

 شک داشت!!!!

می بوسم دستانش را که شاخه های درخت آزادی اند

و می ستایم قلب بزرگش را

 

آهنگ می شوم

بر گیتار به گردن آویخته ی ویکتور خارا

و  نماز می برم

دستان به خاک افتاده اش به ضریه ی تبر را

 

به گوری دسته جمعی دفن می شوم

در عراق شیلی اسپانیا

به همراه یک کودک،

 یک مادر ،

یک سرباز.

 

بختک می شوم به خواب

فرانکو ،پینوشه ، باتیستا

 

شانه به شانه ی چه خواهم جنگید

در خلیج خوکها

در بیست و ششم ژوییه

قیام خواهم کرد با فیدل ،رائول و همه مبارزان

به نام خلق

خودکشی خواهم کرد

به همراه آلنده

با کلاشینکف اهدایی فیدل

پس از آخرین وداع با کارگران شیلیایی

 

پاک می کنم

عبارت لا اله الا الله را

از بمب اتمی سبز رنگ پاکستان

 

جشن می گیرم به همراه برادران ژرمن

فرو پاشی دیوار برلین را

در کتاب رکورد های ننگین ثبت خواهم کرد

طول دیوار چین و عظمت ستون های تخت جمشید را

 

داستان سفر یک تکه الماس را پی میگیرم

از دستان سیاه کارگری در سیریا لئون

تا انگشتان ویکتوریا بکام

و در طول راه عدالت را گم میکنم

 

بالا می آورم عشق خصوصی ام را

در دستشویی ترمینال جنوب

در کنار مرد معتادی که جانش را بالا می آورد

 

بالا می آورم

انسان بودنم را

بر پرده های رنگارنگ تهوع دالی

 

له می شوم

به زیر ثم ستوران مغول

خرد می شود استخوان هایم

به زنجیر تانک های آلمانی در جنگ جهانی دوم

 

می سوزم 

در آتش شقاوت اسکندر

به شعله های حماقت نرون

در میان ویرانه های تخت جمشد و رم

 

فرو می ریزم

به همراه برج پنتاگون

در انعکاس عبارت الله اکبر

 

هزارمین درنای کاغذی می شوم

در دستان ساداکو

چتری میشوم در میان باران زرد

بر سر مردم هیروشیما

 

به تمام کشاورزان مجار خواهم گفت:

کنت دراکولا خون آشام نبود

مردی بود آزاده که گندم را

برای آسیاب دندان شما می خواست

 

((من

بالا می آورم خودم را

در قالب کلماتی که قرار داد کرده ایم زیبا نباشند))*

و از یاد نمی برم که:

                                انسانم

                                           ( تیر ماه هشتاد و شش- کلار دشت)

..........................................

پ.ن:  شب جای خود را به روز میداد...و خنکای هوای ارتفاعات علم کوه مستی را نرم نرم از سر می پراند....این شعر مثل بغضی در گلویم پیچیده بود...پاسخی می نوشتم به  اداعا های معامله گری که خود را فریب می داد ....به عادت همیشه بی خیال وزن و قافیه و ردیف....تنها سعی کردم به مفهوم واژه ها خیانت نکنم....شعر ها را آن گونه که می جوشند دوست دارم....بعد از نوشتن سعی میکنم ویرایش نکنم.....شما بخوانید که تنبلم....از شورشی* هم تشکر می کنم که اجازه ی استفاده از آن جمله ی تاریخی را به من داد....علامت گذاری ها را هم شما به بزرگواری خودتان به ویرایشگر بلاگ اسکای ببخشید.....

باور نکنید...لطفا

منُ  تدفین پی در پی/منُ این مرگ مادر زاد/در این بن بست آدم کش/ترانه از نفس افتاد!!!!

 

ترانه هام رو خط بزن ،من یکی تسلیمم رفیق

به من نگو دوباره از، پشت سکوت داد می کشیم

به من نگو به عشق روز ،میشه گذشت از دل شب

نگو هنوز میشه دلُ ،به رویاهای آبی بست

من می خوام هم صدا بشم،با اجتماع کر و لال

به من چه که پروانه رو،اعدام کردن به جرم بال

یه پوستر یه متری از ،چه گوارای قهرمان

رو دیوار اتاق خواب،ترسوهای رفته به خواب

صادق حالا یه عکس شده ،رو کتابای بی صدا

وسیله ی پز دادن آدمای پر ادعا

من می خوام هم صدا بشم،با اجتماع کر و لال

به من چه که پروانه رو،اعدام کردن به جرم بال               

                                                                           ۸۶/۷/۲۰-کافه دی

پ.ن: آدمک باران از من خواسته بهترین پستم رو انتخاب کنم...ممنون آدمک که من رو به بازی دعوت کردی....من هم همه ی دوستان وبلاگ نویسم رو به این بازی دعوت میکنم...

نامه ای که هرگز پست نشد (۲)

                 تو به تقوای غزل مشکوکی....من به تردید تو ایمان دارم.

بی بی بالا نشین ترانه های سابق بر این

لبخند فاتحانه ات را در عکس دیدم.....در فکر فرو رفتم که از فتح کدامین قله باز می گردی....من که تو را بر بلند ای ترانه نشانده بودم.....باشد...باشد....هر طور که تو راحتی.....تو که خوشبخت باشی...این قائله ختم شده است.

اگر از روزگار من خواسته باشی باید اعتراف کنم که روزهاست که اینجا باران نباریده....به گمانم آخرین بار هفدهم شهریور بود...جایی خواندم باران تنها اتفاق معصومانه ایست که در این دنیا می افتد....تنها اتفاق خوشایند این روزها بازگشت پاییز است...من به عادت همیشه روز اول پاییز را جشن گرفتم....راستی کلید خانه ی رویا را هم دور انداختم....همان خانه ی شماره ۶ خیابان یاس و اطلسی رامی گویم....دیگر رویاهای محال را دوست ندارم.... بزرگترین حسرت این روز هایم این است که ای کاش نا نوشته نمی گذاشتمت....فاجعه وقتی رخ داد که فهمیدم مادر بزرگ هم دروغ گفته بود....

پ.ن: روزگار ما به روز است