زنده به گور

گاهی خنده بیخ گلویم را می گیرد.آخرش هیچ کس نفهمید ناخوشی من چیست.همه گول خوردند! هدایت

زنده به گور

گاهی خنده بیخ گلویم را می گیرد.آخرش هیچ کس نفهمید ناخوشی من چیست.همه گول خوردند! هدایت

به تقویم های کهنه سفر میکنم

یادت را میجویم

در صفحات تاریک ذهنم

 

تارها را کنار میزنم

غبار روزگار را میزدایم

از روی خاطرات کهنه

سرفه ام میگیرد

 

شمعی می افروزم

در نهان خانه ی یادم

نور مرده ی شمع

روی دیوارهای تار بسته

 

تصویری آشنا

از دیروز دور

سال سال هزار و سیصد و عشق بود(۱)

و روز روز بی خبری

 

تو به روشنایی روز

و من به تاریکی روزگار

                                                      سهند

                                                      کافه آلبالو

                                                     ۸۵/۱۱/۲۳   ساعت ۹:۱۵ شب

پ.ن:

۱-از یغما گلرویی(هر چند در اظهار نظری از اقای جنتی عطایی خواندم که در ادبیات فارسی ترکیب صاحب ندارد.)

 

یادها

 

 

من...

        گم....

                 گیج....

                          تلخ....

 

نقشی از یادهای دیروز

                                    بی صدا

از جلوی پنجره چشمانم میگذرد

یادهای رنگارنگ دیروز

یادهای خاکستری امروز

                                                              سهند

                                                              ۸۵/۱۱/۲۲  ساعت ۴:۰۰ صبح

گاو ما ما مى کرد

گوسفند بع بع مى کرد

سگ واق واق مى کرد

و همه با هم فریاد مى زدند حسنک کجایى

شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود.حسنک مدت هاى زیادى است که به خانه نمی آید. او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تى شرت هاى تنگ به تن می کند.او هر روز صبح به جاى غذا دادن به حیوانات جلوى آینه به موهاى خود ژل مى زند.

موهاى حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهاى خود گلت مى زند.

دیروز که حسنک با کبرى چت مى کرد. کبرى گفت تصمیم بزرگى گرفته است. کبرى تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پتروس چت مى کرد. پتروس همیشه پاى کامپیوترش نشسته بود و چت مى کرد. پتروس دید که سد سوراخ شده اما انگشت او درد مى کرد چون زیاد چت کرده بود.او نمى دانست که سد تا چند لحظه ى دیگر مى شکند. پتروس در حال چت کردن غرق شد.

براى مراسم دفن او کبرى تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روى ریل ریزش کرده بود. ریزعلى دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت. ریزعلى سردش بود و دلش نمى خواست لباسش را در آورد. ریزعلى چراغ قوه داشت اما حوصله درد سر نداشت. قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد. کبرى و مسافران قطار مردند.

اما ریزعلى بدون توجه به خانه رفت.خانه مثل همیشه سوت و کور بود .الان چند سالى است که کوکب خانم همسر ریزعلى مهمان ناخوانده ندارد او حتى مهمان خوانده هم ندارد.او حوصله مهمان ندارد.او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند.

او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد

او کلاس بالایى دارد او فامیل هاى پولدار دارد.

او آخرین بار که گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت .اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنیاى ما خیلى چوپان دروغگو دارد به همین دلیل است که دیگر در کتاب هاى دبستان آن داستان هاى قشنگ وجود ندارد

به امید بازگردیم

چرا نا امیدان سعی می کنند نا امیدیشان را لجوجانه تبلیغ کنتد؟

چرا سر خوردگان مایلند سرخوردگی را یک اصل ازلی-ابدی قلمداد کنند؟

چرا پوچ گرایان برای اثبات پوچ بودن جهان تلاش میکنند؟

آیا همین که روشن فکران بخواهند بیماریشان به تن و روح دیگران سرایت کند دلیل بر رذالت بیش از حد انان نیست؟

من هرگز نمیگویم در هیچ لحظه ای از این راه دشوار نباید دچار نا امیدی شد. من میگویم:

 به امید باز گردیم  پیش از انکه نا امیدی نابودمان کند.

 

                                            یک عاشقانه آرام-نادر ابراهیمی