من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر من عاجزم زگفتن و خلق از شنیدنش (شمس تبریزی؟)
سهراب در نامه ای به احمد رضا احمدی در شرح روزگارش در نیو یورک می نویسد:((شعر ننوشته ام، خواهم نوشت.))... به قول عمران صلاحی: ((حالا شده حکایت ما))......شعر ننوشته ام،خواهم نوشت...
یکم: از شعر نوشتن یا نقاشی کشیدن یا هر کار هنری که فکرش را بکنید تا هنرمند بودن راه زیادی وجود دارد...شاید بهتر باشد این گونه بنویسم که(( هر شاعری یا نقاشی هنر مند نیست)).... یکی از مواردی که یک اثر هنری را ناب میکند این است که از هر نظر متاثر از دیگران و دیگر آثار نباشد....سعی کرده ام میان تکرار و نوآوری و استفاده به جا از ترکیبات موجود در شعر فارسی مرز بندی کنم.....
دوم: بعد از مدتی تجربه کردن و خواندن و توجه به بحث های ادبی به نقطه ی اول رسیده بودم و فرو مانده در تعریف شعر و انتخاب یک تعریف از بین این همه تعریف که از (شعر سخنی است موزون و مقفا) شروع می شود و تا....ادامه دارد.....جالب این که در این دور باطل باز هم برای چندمین بار به این نتیجه رسیدم که اگر شعر ناب شعری باشد که خود به سراغ شاعر می آید آن گاه شعر اصلا تعریف پذیر نیست....
سوم: تردید داشتم که اصولا باید یک قالب خاص را انتخاب کرد و در آن مسیر حرکت کرد یا باید با توجه به باید های هر شعر قالب شعر را انتخاب کرد...و یا اصلا باید صبر کرد وقتی شعر به سراغ شاعر آمد قالب هم با خود شعر خواهد آمد...... در این مورد هم به این نتیجه رسیدم که باید از هر دو این نظریه ها به صورت ترکیبی استفاده کرد...و حالا می دانم که از این به بعد بیشتر ترانه خواهم نوشت تا گونه های دیگر....هر چند که دیوانگیست ترانه نوشتن در این سرزمین به هزاران دلیل....
به هر روی آرمان گرا بودنم به شعرم هم سرایت کرده و این باعث می شود کمتر بنویسم یا دست کم کمتر کارهایم را روی وبلاگ قرار دهم...شاید همین آرمان گرایی باعث شد که به سمت شعر حرکت کنم . قیصر امین پور می نویسد:((خدا روستا / بشر شهر / و شاعران آرمان شهر را آفریدند / که درخواب هم خواب آن را ندیدند))
**************************************
شاید این ترانه احساس امروزم نباشد:
مرا بخوان بانو ، رفیق دیروزم
دلیل این بغض هنوز و هر روزم
مرا بخوان تا من شبیه من باشم
از همه عاشق ها دوباره سر باشم
مرا بخوان از نو به موج گیسویت
به جشن مرگم در میان آغوشت
مرا بخوان هرچند، شکسته و مایوس
گذشتِ فصل بهار من،افسوس
ببر مرا با خود از این فراموشی
بخوان مرا خستم از این که خاموشی
سلام
استاد سپهری با ساده ترین کلمات پیچیده ترین معانی رو بیان میکنه..........امیدورام بانو چراغها رو روشن کنه حتی اگه احساس امروزت نباشه حس قشنگه فردات شه
موفق باشی
برم خونه حتما نظرم رو مینویسم
دوست دارم بانوی شعراتو بهم یه حس گرم و مهربونی میده.
غش کردم این وسط به خاطر رقص بامزت و خوشم اومد از اینکه هیچ دعوتی رو رد نمیکنی
تو که تا صد سال دیگم اپ نمیکنی پس نظرمو در مورد قسمت دیگه پستت بعدا میگم که حوصلم سر نره
و ما هم منتظر برای خواندن ترانه هایت...........
یکم: حتما همینطوره .در راه هنرمند شدن باید مرحله تقلید و تاثیر رو پشت سرگذاشت. دوم:نمی دونم! سوم:آVمانگرا بودن خیلی خوبه:)
سلام......
مثه اینکه به موقع رسیدم.....
چقدر خوبه که جوهر هنرمند بودنو داری ..بهش فک میکنی و برای بهتر بودن تلاش میکنی...
گاهی به این فکر میکنم....من چیم؟!! صرفا یه ماشین دقیق ُ بدون هنر ..بدون احساس روان...تلخه برام...نقاشی رو دوس دارم اما حتی ساده ترین چیزها رو نمیتونم بکشم!!
شعر رو هم دوس دارم...نو باشه یا کهنه...اما از گفتنه اون هم عاجزم...
نوشتن رو دوس دارم اما دایره کلماتم حتی با مطالعه هم خیال وسیع شدن نداره! انگار منو نمیشه از قالب من درآورد و جدا کرد.
هنرمند بودن گاهی خوب توصیف کردنه خودمونه گاهی هم جدا شدن از من واقعی باید باشه...از نظر من.اگرچه دایره هنر وسیعه!!
چی بگم والا!!!
خیلی وقت بود که نوشته هات رو نخونده بودم ... اشتباه از من بود .. شرمنده.
با اول و دومت خیلی موافقم ... مخصوصاْ از وقتی که شعرهایم را (اگر اسمشان شعر باشد) خارج از چهارچوب های رایج شناختند و تاکید کردند که چرند نگویم ... و نگفتم!!
سومت را درست نمی دانم چه واکنشی دارم ... بیشتر ادامه دادن را شاید کمی بیشتر دوست دارم ... نمی دانم.
*.(رنگ نارنجی بلاگت را فراموش کرده بودم!!!)
یاد این گفته نیچه افتادم:هنر و نه هیچ چیز جز هنر. ما هنر را داریم و از این رو است که حقیقت سبب مرگمان نمی شود.
ترانه ات..راستش گاهی ادمی دلش تنها حس دوست داشتن میخداهد.
خیلی وقت پیش می اومدم پیشت
می اومدی پیشم
آخرین بار گفتی: نیستی
نبودم
حالا هستم
دوباره هستم
بیا
bavaret mishe man umadam pishet?boro halesho bebar!!!
اصلا دوست ندارم راجع به قسمت بالای پستت چیزی بنویسم زور که نیست
۱۰ دفعه وبلاگتو باز کردم یه چیزی بنویسم نشد
نمینویسم پس همین
در ضمنم این پستای چند تیکه ایت اصلا دلنشین نیستن
اصلانشم دوستشون ندارم
همین تموم شد غرغرهام
سلام رفیق ...
به روزم با " روزهای گذشته " ... منتظرت ...
سلام. شعر گنگ خواب دیده از آن کیست؟
اقاجون!
من باشم و(سر باشم) هم قافیه نیست!
هم چنین گیسویت و(اغوشت) هم قافیه نیست!
-------------------------------------------------
قافیه درست می تواند مثلا این گونه باشد:
شبیه من باشم
دوباره فن باشم !
یا
به موج گیسویت
میان ابرویت
میشکنم گاهی ...بغض را..به نم اشکی
درست پیش از آنکه راه بر نفس ببندد...
گمان کنم شعری که اول نوشتهات آوردهاید از یکی از متفکران مشروطیت باشد. یادم نمیآید از کدام.
سلام
"من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر، من عاجزم زگفتن و خلق از شنیدنش"
این شعر ازحاج میرزا محمدخان لواسانی
در لینک زیر توضیح دادند
http://www.ettelaat.com/etiran/?p=27570
احساس زیبایی بود که توصیفش کردین! :)