زنده به گور

گاهی خنده بیخ گلویم را می گیرد.آخرش هیچ کس نفهمید ناخوشی من چیست.همه گول خوردند! هدایت

زنده به گور

گاهی خنده بیخ گلویم را می گیرد.آخرش هیچ کس نفهمید ناخوشی من چیست.همه گول خوردند! هدایت

ه س ت م

من هستم....هنوز...گیرم کمی آرام تر....اما....هنوز.....هستم....با تاکید ویژه روی سین....ه س ت م...  

روز نوشت به سبک زنده به گور....یا زندگی در میان برج و دود و دلال

برو که عادت می کنم/به شاعر رها شده/به سایه و به ابر و مه/به من بی رویا شده

پنج شنبه صبح زود....جاده....خواب و بیدار رانندگی می کنم....دعا می کنم صندوق صدقاتی که مادرم توش پول میندازه کار بکنه.....بوق ماشین بغلی چرتم رو پاره می کنه....گویا کمی انحراف به چپ د اشتم....دیگه به صندوق صدقات فکر نمیکنم چون اگر هم کار میکرد دیگه اعتبارم تموم شده...باید دوباره شارژ بشه....دوباره چرت...دوباره بوق....

پنج شنبه کسالت بار....تاریخ اسلام....ادامه چرت...به جای بوق تغییر فرکانس صدای استاد....

پنج شنبه.... هفت بعد از ظهر....حوالی خونه.....راه بندانی که به کوچه پس کوچه های شمرون هم راه پیدا کرده...پله ها رو بالا میرم......دوش....کت و شلوار اتو شده روی تخت...تشویش...

پنج شنبه.....هشت شب.....راه بندان.......دیر خواهم رسید...ضبط خراب ماشین ....زمزمه...

خیلی وقتا زیر آوار جنون  منُ میبینی و ویرون نمیشی...   چمران....جنوب به شمال....می پیچم تو هیلتون....

پنج  شنبه.....ده شب......حیاط هتل....پیشنهاد اقتصادی بی شرمانه مهدی قفقازی.....دلالی زمین....تلاش میکنم  واکنش نشان ندهم.....موفق می شوم...

پنج شنبه.... ساعت دوازده شب...اتوبان صدر....غرب به شرق....تعقیب ماشین عروس رو نیمه کاره میگذارم....بر میگردم به سمت قسمت دوم عروسی.....

پنج شنبه.....ساعت یک صبح....این دیگه جمعه شد.....سختم....من و ذهنم در زمین فرو میرویم .....بدنم رها میشه...پشتش رو نگاه نمیکنه....با ریتم هماهنگ میشه .. من و ذهنم مرکز عالم شدیم....محل اجتماع تمام نورها و صدا ها...همه چیز از من شروع و به من ختم میشه...در یک لحظه کش دار که تا ابد ادامه پیدا میکنه...

چند ساعت بعد...ازجایی میان ابد و ازل (بعد از ابد و قبل از ازل) بر میگردیم...من و ذهنم...پیاده...بدون چتر.....خیام همه جا پر رنگ تر بود....انتظار روبروی در....بدنم بعد از خداحافظی روبروی در به من و ذهنم می پیوندد....داماد  عزیز بود.... و خدا را شکر که هنوز بوی ته مانده ی رفاقت های سال های میانی دهه هفتاد را می داد....

جمعه.....دوازده ظهر.....از خواب بیدار میشم.....

جمعه...پنج بعد از ظهر....نظام آباد...جشن تولد.....

جمعه..... ده شب ......قیطریه.....زمین بازی....دانیال از پادگان آمده...دخترک مو مشکی با لبهای سرخ روی نیمکت کنار زمین نشسته...ریز ریز گیس می بافد......دیر رسیدم....گرم میکنم....بدنم وارد زمین شد....از دو نفر رد شد...تک به تک.....تکل....بدنم از زمین جدا میشه...تو هوا چرخ میخورم......همه چیز دور آهسته میشه ....با کمر زمین می خورم....ذهنم به سرعت به سمت بدنم بر میگرده....حسام توپ رو می کاره....لنگ لنگان بیرون میرم....کنار نیمکت خودم رو روی زمین میندازم....دخترک هنوز گیس میبافد.....ریز ریز....

                                                                                ادامه دارد....

خبر مثل همیشه کوتاه بود

خسرو شکیبایی

در سکوت و  بی خبری رسانه ها در این چند روز تعطیلی این خبر بر سرم آوار شد:

به گزارش خبرگزاری فارس، خسرو شکیبایی ساعت 9 صبح امروز جمعه، 28 تیر در سن 64سالگی بر اثر ایست قلبی در بیمارستان پارسیان تهران از دنیا رفت.

.... خسرو شکیبایی را نه مثل همه به خاطر هامون که بیشتر به خاطر خانه سبز دوست داشتم....با آن حرکات بی پایان دست و سرش....

خوب میدانم که از فردا وبلاگ ها پر میشود از مرثیه ثرایی.... خوب می دانم فردا دارینوش دوباره نامه ها و  نشانی ها را در تیراژ وسیع منتشر می کند.....خوب می دانم از فردا هامون وارد لیست فیلم های مورد علاقه شبه منور الفکر ها می شود....خوب میدانم  از فردا حجم سبز وارد بساط سی دی فروش کنار مترو ی ترمینال جنوب می شود.....خوب می دانم از فردا پوسترش کنار فرهاد و فریدون فروغی و دیگران در میدان انقلاب به فروش میرسد......

اینجا هنوز هم ایران است و خبر مثل همیشه کوتاه بود....

خسته ام

از ترانه های زخمی

تا سکوت عشق

                       خستم

از بلند آشنایی

تا سقوط عشق

                      خستم

 

 

خسته ام از واژه ی عشق ُ

جمله ی دوستت دارم

خسته ام از بی همزبان مردن

در این شهر پر از آدم

 

خسته ام از دیوارهای این شهر خاطره خواندن

خسته از این سال های بی خاطره ماندن

خسته از تردید و باور

خسته از سنگ و بلور

خسته ام از زیر پای سایه ها مردن

خسته ام از تیغ نور

************************

پ.ن: وقتی می نوشتمش فکر می کردم شاهکاره.....هنوز هم فکر نمی کنم یه ترانه معمولیه....باید بیشتر روش کار کنم...البته این ترانه هم زمان با یک آهنگ نوشته شد...

اگر فکر میکنید این ترانه ناله های نا امیدانه ی عاشقانه  است ....دوباره بخوانیدش....

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر....

من گنگ خواب دیده و عالم تمام کر من عاجزم زگفتن و خلق از شنیدنش (شمس تبریزی؟)

سهراب در نامه ای به احمد رضا احمدی در شرح روزگارش در نیو یورک می نویسد:((شعر ننوشته ام، خواهم نوشت.))... به قول عمران صلاحی: ((حالا شده حکایت ما))......شعر ننوشته ام،خواهم نوشت...

یکم: از شعر نوشتن یا نقاشی کشیدن یا هر کار هنری که فکرش را بکنید تا هنرمند بودن راه زیادی وجود دارد...شاید بهتر باشد این گونه بنویسم که(( هر شاعری یا نقاشی هنر مند نیست)).... یکی از مواردی که یک اثر هنری را ناب میکند این است که از هر نظر متاثر از دیگران و دیگر آثار  نباشد....سعی کرده ام  میان تکرار و نوآوری و استفاده به جا از ترکیبات موجود در شعر فارسی مرز بندی کنم.....

دوم: بعد از مدتی تجربه کردن و خواندن و توجه به بحث های ادبی به نقطه ی اول رسیده بودم و فرو مانده در تعریف شعر و انتخاب یک تعریف از بین این همه تعریف که از (شعر سخنی است موزون و مقفا) شروع می شود و تا....ادامه دارد.....جالب این که در این دور باطل باز هم برای  چندمین بار به این نتیجه رسیدم که اگر شعر ناب شعری باشد که خود به سراغ شاعر می آید آن گاه شعر اصلا تعریف پذیر نیست....

سوم: تردید داشتم که اصولا باید یک قالب خاص را انتخاب کرد و در آن مسیر حرکت کرد یا باید با توجه به باید های هر شعر قالب شعر را انتخاب کرد...و یا اصلا باید صبر کرد وقتی شعر به سراغ شاعر آمد قالب هم با خود شعر خواهد آمد...... در این مورد هم به این نتیجه رسیدم که باید از هر دو این نظریه ها به صورت ترکیبی استفاده کرد...و حالا می دانم که از این به بعد بیشتر ترانه خواهم نوشت تا گونه های دیگر....هر چند که دیوانگیست ترانه نوشتن در این سرزمین به هزاران دلیل....

 به هر روی آرمان گرا بودنم به شعرم هم سرایت کرده و این باعث می شود کمتر بنویسم یا دست کم کمتر کارهایم را روی وبلاگ قرار دهم...شاید همین آرمان گرایی باعث شد که به سمت شعر حرکت کنم . قیصر امین پور می نویسد:((خدا   روستا  /  بشر       شهر / و شاعران  آرمان شهر  را   آفریدند /  که درخواب هم خواب آن را ندیدند))

**************************************

 شاید این ترانه احساس امروزم نباشد:

 

مرا بخوان بانو ، رفیق دیروزم

دلیل این بغض هنوز و هر روزم

مرا بخوان تا من شبیه من باشم

 از همه عاشق ها  دوباره  سر باشم

مرا بخوان از نو به موج گیسویت

به جشن مرگم در میان آغوشت

مرا بخوان هرچند، شکسته و مایوس

 گذشتِ فصل بهار من،افسوس

ببر مرا با خود از این فراموشی

بخوان مرا خستم از این که خاموشی

روایتی بی پرده از پشت پنجره

چند تا از پست های قبلی را پاک خواهم کرد. کار ضعیف را باید نابود کرد. حقیقت این هست که میشد کارهای خوبی باشند....اما نشدند.... چون....

نیک می دانم  مدتیست که هر روز بدتر از دیروز می نویسم....واژه ها و ترکیب های نخ نما٬ مفاهیم سطحی٬ انتخاب نادرست لحن و  قالب٬ تهی شدن شعر ها از احساس و حتی اعتراض٬ وزن و قافیه هم که از اول خراب بود.....وباز حقیقت دیگر این هست که من باور دارم که می توانم خیلی بهتر بنویسم....اما برای بهتر نوشتن نیاز به مطالعه ی بیشتر دارم و کمی زمان وَِ ......وَ ....وَ شاید نه تنها برای نوشتن که برای زنده بودن به جستجوی تازه نیاز دارم....جستجوی چیزی که نمی دانم چیست...شاید زندگی٬ شاید عشق٬ شاید مرگ..... پیش تر ها نوشته بودم که من از آن آدم های لعنتی هستم که دل ندارند  اما دلشان خیلی تنگ است.....

صادق بزرگ می نویسد: گاهی خنده بیخ گلویم را می گیرد.آخرش هیچ کس نفهمید ناخوشی من چیست.همه گول خوردند!

******************************

همه گول خوردند!

من که شاعر نبودم 

 

تنها گاهی

روایتی بی پرده از پشت پنجره را

در گوشه ی دفترم ثبت کردم

 

من که...

...شاعر نبودم

................................................

پ.ن:رضا مشتاق٬محمد نورعلی٬ممیز...یا هر اسمی که تا حالا ما رو با هاش سرکار گذاشتی اگه صدای من رو میشنوی علامت بده....

این شعر نیست،جنون زیر هم نوشتن کلمات است

این شعر

نه وزن دارد

نه قافیه

نه اصلاً شعریت

 

بابا چاهی گفته:

ما سه هزار نفر هستیم که شعر می نویسیم

و خودمان هم می خوانیم

من یک نفر هستم

که می نویسم

اما خودم هم نمی خوانم

 

کمی هم غبطه می خورم به حال علو

حداقل این قدر حوصله داشت

که چند صفحه نامه به نشانی ری را بفرستد.

..................................................................

پ.ن:پست قبلی حذف شد...من فرض می کنم هرگز ننوشته بودم...شما فرض کنید نخواندید....نظراتش را بایگانی کردم.....

این شعر نیست،جنون زیر هم نوشتن کلمات است...

قافیه بند است به پای شعر

به من بگویید

اهالی قبیله ی کلمه

چگونه واژه به واژه

بند بندتان رها خواهد شد

زمانی که شعرتان را وزن و قافیه به بند کشیده است؟

......................................

پ.ن: همیشه آگهی های کارگاه شعر دانشگاه رو ندیده می گرفتم.....حالا  هم پشیمونم و هم نیستم.....

دلم می خواد یه زمینه سفید داشته باشم با چند تا رنگ روشن......نقاشی که نه...اما بدجوری هوس رنگ بازی کردم

قهرمان ها همه مردند....نه کشتمشان

بت ها,

یک به یک شکستند.

نه امروز,

نه از ضربه ی پتک,

که از دروغین بودنشان,

که در روز نخست

یکم و دوم و پی نوشت

 یکم:

من پس از یک رشته دل بستن های پوچ

من پس از یک سلسله رسوا شدن

می روم در قعر گورم  تا ابد

بر خود و بر عشق و تو نفرین کنم

دوم:

چشمان تو  معجزه کردن را بلدند هنوز

قلب من اما دیگر به چشمانت ایمان ندارد

.........................................................

پ.ن:قاطی ام .......مثل این فیلم های بزن بزن چینی و ژاپنی که نمی فهمی اون که داره کتک میخوره آدم خوبه ماجراست یا ادم بده...مثل میوه های خراب و سالم تو میوه فروشی...

*روزگار ما به روز شد.