عیب از ما بود از یاران نبود/ تا که یاری یار شد بیزار شد
من...اتاقم...دیوان فروغ....صدای مارک آنتونی....آهنگ (amar sin mentiras).....و دیگر هیچ...چراغ ها خاموش.....ضیافت شمع هاست...کف اتاق خوابیده ام....نگاهم به سقف خیره است....صدای فروغ ششصد و هفتاد و هشت بار تو ذهنم تکرار میشه......
افسوس
من مرده ام
و شب هنوز هم
گویی ادامه ی همان شب بیهوده است
و صدای همسایگانی که شاد از زیر پنجره عبور میکنند....و صدای قهقهه های بی خبریشان گوش پنجره را کر میکند....
من به حال مردی غبطه میخورم که نا امیدیش آنقدر کوچک بود که هر شب در ازدحام میکده گم میشد
دیگه چیزی برای نوشتن ندارم.....
کینه که هرگز نبود......عشق هم دیگر نیست.....تنها شاید مرگ باقی باشد..... که خودش قصه اش را برای همه تعریف خواهد کرد.....
من از انتهای زندگی سبز می شوم بی که بدانم چرا
تا جایی ازادیم که به هم آسیب نرسونیم. بدون اسیب می تونم به ت ین تجربه رو بدم.
قشنگ بود.
مخصوصا دو خط آخر
.
کینه که هرگز نبود......عشق هم دیگر نیست.....تنها شاید مرگ باقی باشد..... که خودش قصه اش را برای همه تعریف خواهد کرد.....
منم پرده ی چهارم رو دوستتر دارم. ولی چه اهمتی داره دوست داشتن من؟ مگه نه؟ حالا بیا سر معنی اهمیت با هم کلنجار بریم.
سرعت کم شده. تو ایمیل نداری آی دیت رو پیدا کنم؟
سلام جناب مرده!....زیبا بود!...منتظرتم میای دیگه؟!...بهار
اما زندگی هست جریان داره تو این همه بدیختی و تلخی و این طوفان که رو سرمون هوار شده بازم زندگی هست. تلخی نکن رفیق هر چند که این حرف رو از ته دل نمی زنم اما تو جدی بگیر.
می دونی سهند!می خواستم یه پست جدید بذارم؛اما با خوندن وبلاگت پشیمون شدم...به قول هانیه:وبلاگستان ترمز بریده! انگار گرد مرگ ریختن رو همه وبلاگها...گرد نا امیدی و تلخی...گفتم چه فایده ای داره که همه از موندن و پوسیدن و مرگ می نویسن؟!!! نمی دونم شاید داره یه اپیدمی می شه...اما من...مرجان...حالم از این هوای گندیده بهم می خوره!!! با همه مشکلات و بحرانهایم...شاد شاد شادم!
من خودم رو نوشتم....تو هم خودت رو بنویس...این تقصیر من نیست که تو هوا بوی مرگ میاد.....
کینه که هرگز نبود... عشق هم دیگر نیست...
دوست من
شاید این سرآغازی دوباره ست. تهی شدن از همه چیز...
و دوباره عشق..........
فقط اینا بدون که تو تنها آدمی نیستی که چنین تجربه سختی را میگذرونی .......................................
ای کاش آنقدر فقیر نبودیم تا برای پایمال شدن چیزی بجز
قلبهایمان را تقدیم سرنوشت میکردیم....
که الان اینگونه نبودیم...
جالب بود.به من یه سری بزن
من
هر روز
مرگ را ملاقات می کنم
او
سر راه جهنم
خود فروشی می کند!
دلتنگ که هستی ، بهتر می نویسی !!
۱: با نظر آدمک باران کاملا موافقم
۲ : تو چرا دستی دستی داری تن به بیهودگی میدی؟
۳: با اینکه یک نفری نوشته بود که وقتی دلتنگی قشنگ تر مینویسی اما من دلم میخواد شاد باشی اما خوب ننویسی .
۴: من تو دعوا گریه نمیکنم
باز هم کامنتیگ بالا باز نمی شود! من نمی دانم...اگر حرفهای مرا توهین می دانی...من واقعا متاسفم.چون فقط عقیده ام را بیان کردم.همین...ونگفتم که ـ تو ـ دچار اپیدمی شده ای؛گفتم این حالت نا امیدی در وبلاگستان اپیدمی شده است...دوست عزیزی راست می گفت:سخن سرآغاز سوء تفاهم هاست...با این همه قصد رنجاندن تو را نداشتم. برداشتت از حرفهای من خیلی برایم سنگین بود...من را ببخش!خداکند این روزها بگذرد...
خوندم.
من دوست میدارم یه بار بمیرم و خلاص
از هر روز مردن و زنده شدن خسته شدم
این همان دردیست غیر مردن که می گویند: کان را دوا نباشد
همان طور که اولین نیستی اخرین نیز نخواهی بود..
چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
به قول گفتنی اگه عشق و زندگی نداری پس چرا داری می نویسی؟ مچت رو گرفتم نه!
یه سر هم به ما بزن من می خوام نویسنده بشم بیا متنم رو بخون و مرحمت فرموده نظر بده!
جناب مرده من آپم میای دیگه؟!....بهار
اما مرا تبار خونی گلها به زیستن متعهد کرده است
تبار خونی گلها می دانی؟
***
هووووم .... کاش قدر بدونیم همین لحظه ها رو ... می ترسم که تو ازدحام کوچه ی خوشبخت گم بشم و دیگه هیچ وقت تو اتاق تاریک تنهایی برای خودم گریه نکنم ... می ترسم ...
نه مثل اینکه تائید می کنی...
زندگی سه چیر بیش نیست :
اولی: به اجبار به دنیا اومدن
دومی: با غم زیستن
سومی : با آرزو مردن
دوست داشتی به من سر بزن
سلام اقا خبری نمیگیری
راستی آپ کردم اگه دلت رازی یه نگا بنداز
چاکر داداش
واقعا زیبا بود