وقتی که دستم به عاشقانه نوشتن نرود
یعنی قصه ی ما به سر رسیده
هر چند که این کلاغ بی بازگشت
به خانه اش نرسیده باشد
.........................
پ.ن: صادق می نویسد:((آدم یا حرف دارد یا ندارد...اگر حرف داشت باید بهترین شکلی که با حرفش جور میشود را انتخاب کند))......برای من مهم نیست که اسم این نوشته ها شعر باشد یا نثر یا...... به قول دوستی همین که حرفهایت را زیر هم بنویسی می شود شعر....آری...شاعر بودن و شعر نوشتن سخت ساده است.....سخت اما شاعرانه زندگی کردن است...... چه بسا شاعرانی که تنها وقت سرودن شاعر هستند و بعد-به قول فروغ-میشود یک آدمٍ حریصٍ شکمویٍ ظالمٍ تنگ فکرِِِ ٍ بدبخت!!!!!......
سلام بر سهند ! آفرین از این نوشته ات خیلی خوشم آمد . معلوم است در این شهر آهنی هنوز به معنای زندگی معتقدی! راستی در مورد زندگی شاعرانه گفتی ! اجاز بده من هم اضافاتی بیافزایم : زندگی شاعری و نویسندگی با انزوا پیوند خورده ، یک نویسنده یا یک شاعر برای خلق یک اثر بزرگ باید انزوا را برگزیند و تنهای را اختیار کند آنهم تنهایی از نوعی که تنها فردی به هنگام خودکشی آن را با خود دارد !!!!
از این قسمت حرفت خیلی خوشم اومد :
شاعر بودن و شعر نوشتن سخت ساده است.....سخت اما شاعرانه زندگی کردن است
همینطوره واقعا ... اینم مثل اون عده ای هست که دیدن دانشمندا موهای وز و ریش بلند دارن و کفشاشون گِلیه ، از فرداش همه خودشونو اون شکلی کردن که دیگرون فکر کنن اینا هم دانشمندن ..... ما هم گاهی وقتا فقط کفشامونه که گِلیه اما نفهمیدیم که اون گلی که به کفش دانشمندا چسبیده اکی که روی شونه ها و قد و بالاشون نشسته واسه چیه
سلام
این نوشته خیلی کوتاه بود در عین حال به شدت گویا خصوصا که مصداق بارزی از احوالات تابناک فلاسفه و شاعرهای این نسل در این مملکت گل و بلبل است....
شما می تونید همین الساعه نیم نگاهی به مجله های ادبی الکترونیکی بزنید که تراوشات اذهان فرخنده این جماعت تریپ هنری(به کسره هاء = یعنی خیلی هنری) را به انضمام عکس هاشان چاپ کرده همه که نه اما اکثریت قیافه های اجق وجق و (خیلی هم تاکید دارند شبیه آدم نرمال نباشند ) اما متا سفانه سر تا ته نوشته ها ۲ زار نا قابل هم نمی ارزند...نمی دونم مثلا آقایان شاملو - اخوان - ابتهاج-هدایت کدام یکی ظاهر اغراق شده داشتند که باب شده این رسوم عجیب؟!!!
اخیرا بازار صحنه سازی و ظاهر سازی به شدت داغ شده...خب همه چیزمان باید با هم جور در بیاد دیگه!
این هم عالی بود:
هر چند که این کلاغ بی بازگشت
به خانه اش نرسیده باشد
......................................
زنده باد
بسی لذت بردیم...
سلام سهند جان..این شعر حزن انگیز قصه ما ما به سر رسیده وقتی حرفی برای گفتن از تو ندارم!!! را شاید بارها لمس کرده ام اما شجاعت پذیرفتنش را نداشتم .
ممنونم که سر زدی...راستش من تو پذیرش نقد در حضور دیگران شاید کمی سرسخت باشم اما با خودم که تنها باشم روی همه حرفهایشان فکر میکنم و به خودم گوشزد میکنم که حتما باید خودتو درس کنی!!!!!
خب
منم دوست دارم خرمگسی بنویسم و اینو بهترین نوع نوشتنم گذاشتم
حرف دارم
کلی حرف و اگه نزنم میمیرمممممممممممم
دوست دارم تو و نوشته هاتو....قبلا گفته بودم که کلمه همخ نشینی اتفاقی حروف و جمله هم نشینی اتفاقی کلمات و متن همین نسبت را با جمله دارد. بگذریم.
سلام سهند جان
خیلی ذوق میکنم توی چهار خط که مینویسی کلی نکته وجود داره اما قصه ما به سر نمیرسه و همچنان ادامه داره .اما واقعاشاعرانه زندگی کردن خیلی سخته.
در ضمن پسرکم قضیه برگزاری کلاسهای جوش نبود . قضیه بوی پیچش بود که به مشام میرسید. در ضمن بابای منم هزار بار گفته شریک اگه خوب بود خدا میگرفت و من هم برای بار هزار و یکم گفتم اما کو گوش شنوا....
خوب باشی
؛ وقتی که دستم به عاشقانه نوشتن نرود
یعنی قصه ی ما به سر رسیده ؛
مهم نیست کی چی میگه . مهم اینه بنویسی و از نوشتن آسوده تر شی :)
نوشتن به مثابه بیرون کشیدن خودته ..
انگار که خودتو روی کاغذ ببینی ...
ببینی ..
بفهمی ..
و بعد اصلاحش کنی ..
ترمیم کنی ..
خذف کنی ..
خط بزنی ..
پر رنگ کنی ..
تا جایی که یه نوشته بشه بدون هیچ غلط املایی .. بدون خط خوردگی .. با هیجان انگیزترین کلمات و نیک ترین آواها .. با سلیقه ای از جنس شفاف ِ خود بودن!
اولین باره که می آم .. معمولن هم کامنت نمی ذارم برای کسی .. مگر اینکه به نوشتن وادارم کنه نوشته ی کسی!
مدت هاست به دنبال کلاغی می گردم که به خانه اش رسیده باشد!ظاهرن سال هاست همه ی داستان ها بی فرجام می مانند و روزی قلم ها از نوشتن می مانند بدون اینکه کلاغ به خانه اش برسد !
راستی ، لینک وبلاگ اورامان رو تو لینک هات دیدم ، اون وبلاگم خیلی وقته که هک شده !
این آدرس هم مال وبلاگ جدیدمه
من هم حس میکنم شعر هایی که این روز ها به خوردم میدهند جملات نازیباییست که فقط زیر هم نوشته شده....فکر میکردم من بد سلیقه ام...............
بهت سر زدم....لبخند و گل....
من شکلک میخواااااااااام...
سلام و خسته نباشید
مختصر و مفید نوشتی ....
هر چی باشه ...از هر چی میخواد باشه ...مهم اینه که با کل احساست مینویسی.....
چه بسا شاعرانی که تنها وقت سرودن شاعر هستند و بعد-به قول فروغ-میشود یک آدمٍ حریصٍ شکمویٍ ظالمٍ تنگ فکرِِِ ٍ بدبخت!!!!!......
دقیقا همینه ....شعر سرودن ربطی به انسانیت و شخصیت ذاتی آن فرد نداره ...
دقیقا عین خواننده ها میمونه ...یه خواننده ای موقع خوندن اینقدر محبوب و خلاق و ...با وقار ... اما در زندگی شخصیش می بینی *آن در صحنه و این پشت صحنه اختلاف زمین و آسمان رو دارند* ... آدم پوچ و تهی که فقط و فقط به فکر مصلحت خویش هست...
موفق و شاد باشید
پ.ن این سری عجب شباهت عجیبی به روزهای من دارد
شعر نوشتم ، شعارهای انسانی و جهان وطنی دادم و آخر الامر روز امتحان...
...
خانه پوشالی بود
سنگ و ساروج نداشت
* * *
پیغمبر موقع اذان به بلال میگفت :
ارحنا یا بلال
...از شوکران دل شاد شدم سهند
سلام...
اما وقتی ذهن ادم بره توی یه ارامش مبتذل که حتی نتونه یه کلمه هم بنویسه چی؟وقتی که حتی حرفی برای گفتن داشته باشه...
بعد از قرن ها یه چیزی تونستم بنویسم خواستی بخون
پست قبلی فوق العاده بود....شاید یکی از بهترین چیزایی که توی این چند وقته خوندم....
نمیخوام هیچ چیز دیگه ای بگم به جز اینکه فوق العاده بود
قصه ی من نیز این چنین شد که به سر رسید!
سلام
باهات موافقم
باید گفت اگر حرفی در خور باشه قالبش فرقی نمیکنه
قصه شما با ننوشتن به سر نمیرسه
چون دل بند نوشتن نیست
دقیقا همینطوره
من میگم قصه ما به سر رسید کلاغه به عشقش نرسید.
عجب گیری میدن به این کلاغ بیچاره!!حالا یا رسید یا نرسید!!اصلا من مدافع کلاغام!!میدونی چرا؟یه سر به وبلاگم بزن تا بفهمی!!
یه روز شیشه شکستم ....کتابامو خط خطی کردم اما نشد....
اومدم رگمو بزنم..... تارک دنیا بشم بازم نشد........ دعا کردم.......قربانی کردم بازم نشد....... تنها راه تو بودی اما بازم نشد چون تو مال من نبودی..........
اسمت قشنگه .... مردی که مرده بود.... منم رویای که مرده بود میدونی این جمله رو کی به زبان ها میفته وقتی میمیرم چون همه نازه میفهمن منهم بودم ...... یه سر بزن
بی خیال حرف مردم.
تو یه مرده ای. یه مردی.
جالبه
احساس مرده ها جالبه
خیلی باهاتان موافقیم.خیلی.
اولین باریه که می بینمتون..واقعا خیلی خوبه.شاید بشه گفت همون چیزیه که من دلم می خواد.منم مثل شما از دوستان صادق هدایتم(؟؟؟) اما شاید تلختر و پوچتر از شما...
چون تورا می نگرم مثل اینست که از پنجره ای تک درختم را سرشار از برگ در تب زرد خزان می نگرم.مثل اینست که تصویری را روی جریانهلی مغشوش آب روان می نگرم....
یه هدیه کوچ اما خیلی قابل از فروغ فرخزاد تقدیم شما