یکم:
در دایره تاریک فنجان فالم عکس فانوس وستاره وعطر اطلسی افتاده است
شاید شروع نور نشانه ای ا ز بازگشت نگاه گرم تو باشد,شاید
باید به طراوت تقویم های کهنه سفرکنم
تقویم دور دیدار بوسه ودست
شاید درازدحام روزها,شاعری دلشکار را ببینم
که نومیدانه عاشق میشود و تلخ میگرید....
دوم:
حالا از تمامی قصه تنها قاب عکسی مانده است که شباهت عجیبی به دختری از تبار ترانه دارد .
حالا باران که میآید خاک این دختر خالی هنوز بوی عشق میدهد
حالا مدام از پی نشای تو فنجان قهوه رادوره میکنم
مدام این دل درمانده را با برودت عشق آشتی میدهم
باید این ساده بداند
بانوی بهاری
دیگر به خانه ی خواب وخاطره باز نخواهد گشت!
سوم:
دیگر از تکرار ترانه ها خسته ام
از این پنجره های بسته خسته ام
خسته ام از این دقایق بی لبخند
باران ببارد یا نبارد
میروم با دست هایم برای پروانه ها چتری بسازم
دیگر چه میشود که نام گلهای باغچه را به خاطر نیاورم ؟
من که خوب میدانم بادبادک بی تاب تمام ترانه ها بر بام خلوت خاطره های تو می افتد
دیگر چه فرق میکند که بدانم
باد از کدام طرف میوزد ؟
چهارم :
سهراب را دوست میدارم
اما زندگی تنها عبور آب و شکفتن شقایق نیست
زندگی یعنی باغ و باد و بی پناهی برگ
پنجم:
مرگ رابه رودها سپردم
اصلا شاعر بی مشاعر به چه کار مرگ میاید؟
اوکه نباشد,چه کسی هر شب با یک بغل ترانه و دلی دیوانه
به سراغ خاطرات پاک تو بیاید؟
ششم:
باور کن گریستن تقدیر تمام شاعران است
دل نگران هم نباش !
شاخه ی شعر هیچ شاعری
در شن باد بغض وشب بیداری,ریشه نخشکانده است
نه پیش از پریدن پروانه ها نخواهم مرد
آخر :
همیشه به انتهای گریه که میرسم
صدای فروغ از نهایت شب را می شنوم
صدای بوق بوق نبودن تو رادر تلفن
آرام تر که شدم
شعری از دفاتر دریا میخوانم
و به انعکاس صدایم در آینه ی تنهاییهای خانه ام خیره می شوم
در برودت این همه حیرت کجا مانده ای آخر؟