دل کندن را خوب بلدم.....
امشب می خوام دل بکنم
از همه چی، از این تنم
از این همه دربه دری
اون که شده خسته ، منم
می خوام از این جا در برم
این راه نیمه کاره رو
تا آخرین قدم برم
دلم نمی خواد که باشم
زندونی این روزگار
میله های زندون من
تیک تاکِ ثانیه شمار
می خوام که پرواز کنم
پر بگیرم تو آسمون
جون سهند این دفعه رو
به من نگو این جا بمون
(خرداد هشتاد و شش)
..................................................................................
پ.ن: این روزها مشغول سکوت کردنم.......مشغول نگاه کردن...
.به قاب های خالی......شنیدن سکوت......
شعر یک ناگهان است.....ناگهانی که این روزها در من اتفاق نمی افتد.......
بغض سمجی که در گلویم خانه کرده خیال شکستن ندارد....
گفتم فرصت خوبیست تا کار های نیمه تمام گذشته را تمام کنم.......
میدونم سخته..ولی حالا من که دارم تلاشمو میکنم .. فکر میکنم با این حرفایی که داری میزنی ..امشب میخوام دل بکنم.. بد نباشه امتحان کنی ..تغییر دادن خودت رو :)
شاید به نظر کلیشه ای باشد اما این روز ها همه ما خفه کار می کنیم....
وایسا دنیا من میخوام پیاده شم.
عیب نداره بالاخره همه یه روز دوباره سوارش میشیم . فعلا خسته ایم. جبر زمانه.
سلام ! خیلی با این نوشته حال کردم جالب بود ... راستی برای رسیدن به آن ناگهانی که دوست داری حتما کتاب بخون که میدونم خودت خوب میدونی محض یادآوری گفتم! نوشته ی سر در وبلاگ هم حرف نداره بذار همون جا بمونه همیشه هم چشم خودت بهش بیافته هم بنده !
دل بکن!
منم شب و روز درگیر اتفاقاییم که نمیافتن!
آره سهند خوب می کنی! سکوت کن این روزها...بگذار باد بیاید و کمی حسش کنی!
مرسی برای کامنت...سکوت کردن واقعا دوستداشتنی ترین کار دنیاست...
آه خدایا انگار فراگیر شده این روزها...منم ذهنم خشکیده...
Neverland
آسمانی که با هم به آن خیره می شدیم
هوایی که با هم نفس میکشیدیم
مدتیست شکنجه ام می کند
می شکافم این فضا و مکان را
به جایی سفر می کنم که نشانی از نام و یاد و بوی تو نباشد..
سهند عزیز سلام
آقا ترانه سرا هم بودی ... خبر نداشتیم ...؟!
من به صورت کلی !با هر متن ادبی و شعر و ترانه حال میکنم .
منتها وقتی این شعر یا ترانه ضرباهنگ پیدا میکنه و به یه قالب ساده و روان میره این عیش و نوش صد چندان میشه .
پ.ن : این روزهای مقدس سکوت و سماجت خاطرات و افکار ... امید که مقدمه طوفان باشد
به قول جناب مولانا
در بلا بودن به از بیم بلا
جون سهند این دفعه رو
درست زدی به قلبمون
ما ... وبلاگمان از رنگ قبیحه نویسان است
آیا میتوانیم لینک شما را در وبلاگمان درج کنیم ؟
بلد یا غیر بلد فرقی به حال من یکی نمی کنه! تو رو نمی دونم! اما من چه بلد باشم چه خودمو به نفهمی بزنم خسته می شم! یعنی کلا زندگیم چرخیده رو خستگی! منم جلوشو نگرفتم! آخه زندگی چیه که من جلوشو بگیرم؟ این یه حماقته! اما من اسمشو می ذارم صداقت! همچین بی ربطم به سیاست نیس!
خزان
جا خوش کردن در تاریکی ذهنم غلتیدن در هزار آرزوی نیمه تمام و گاهی پشت پا زدن به زندگی. معنی ترانه تو واسه من اینجوری بود. به راستی که سکوت سرشار از ناگفته هاست...
سهند جان ببخشید میشه اسم کتابه رو برام بنویسی؟ نصفه یادم مونده. فکر کنم دارم فراموشی میگیرم. مرسی
نمیدونم چرا این ناگهان تازگیا در مورد هیچ کس اتفاق نمیفته...
در مورد سکوت کردن من بعضی دوستامو فقط به خاطر سکوتشون دوست دارم ولی یه روز میرسه که هم ادمها از سکوت کردن خسته میشن هم ماها که شیفته سکوت هستیم حالمون از سکوت به هم میخوره...
چرا متاسفانه به اون وبلاگ سر زدی؟در هر حال اون یه وبلاگ گروهیه برای معرفی کتابهایی که خوندیمشون و دوست داریم که بقیه هم بخونن گفتم شاید دوست داشته باشی شرکت کنی!همین
غیر فعالش کردم
ما همه زندونی این دیاریم!..همه....
منم ترجیح می دم سکوت کنم!!..چون کاری از دستم برنمیاد!
اینکه آدم بی صدا زندگی کنه لذت بخشه ...
به روزم ...
چه خوب!
پس مشغول خونه تکونی ای!
دوست من از کامنت زیبای تو بسیار خوشحال شدم .از متن قوی و قلم شیوات. از اینکه من را دوست خود دانستی و مورد محبت قرار میدی از صمیم قلب ممنونم .
قربان صفا و مرامت
حاج شلم دامت افاضاته
ترانه زیبات هم خیلی حال داد سر صبحی.
سلام! دوستی داشتم که بانو را خیلی دوست داشت و خوب شعر می گفت از او ... نگاهی بیندازید بد نیست ... دل کندن هم بعضی وقتها سخت است چونان درد مردن!( آدرس بلاگش همان بالاست هرچند مدتهاست کرکره را پئین کشیده)
مرسی
سلام
خوبین؟
وبلاگ شمارو گم کرده بودم
خوشحالم که دوباره پیداتون کردم
دنیا هـم بـه آدمـهای خـوش بین نیـاز دارد هـم
به آدمهای بـد بین...
چون افـراد خــوش بـیـن هواپیما میسازند،
افراد بدبین چتر نجات
بابای
من داشتم دنبال یک فنجان قهوه مرگ میگشتم.
اومدم اینجا ناگهان . شعرت به حال من میخورد.
میخوام یه نظر بدم هر چند که جسارته :
" میخوام که پرواز بکنم .. پر بگیرم تو آسمون "
به خاطر وزن مصراع اول.
تو هم بیا نظر بده .
سلام.
خوبی سهند عزیز؟
حرفهات ...نوشته هات بوی رفتن میده سهند!
دلم گرفته بود اومدم بهت سربزنم بیشتر دلم گرفت
کاش میتونستم اونطورکه باید درکت کنم ...
میدونی چرا این حرفو میزنم؟! چون خیلیها ادعا میکنن که ادم رو درک میکنند اما ........ به خیال خودشونه.
نوشته ات خیلی زیبا بود... کاش میشد ۱۰۰۰بار نظر میدادم ومی نوشتم زیبابود ......................
زیبا بود.............
زیبا بود..................
زیبا بود..................
زیبا بود..................
زیبا بود..................
زیبا بود..................
زیبا بود..................
زیبا بود..................
زیبا بود..................
زیبا بود..................
زیبا بود..................
زیبا بود.................. امیدوارم به دیده تکرار به نوشته هان نگاه نکرده باشی که من هر بار یه جور دیگه گفتم زیبا بود وهر بار از ته دل.!!!!!!!!!!
سکوت واقعاْ با شکوه!
هوای خانه امشب چه سنگین است
به هرکجا می روم بی تو دلم چه غمگین است
ترانه ی زیبایی بود
موفق باشی
در پناه حق
پ.ن هات بیشتر چسبید.
و اینکه شعر یک ناگهان است کاملا موافقم و این که در تو اتفاق نمی افتد ،چیزیست که کمتر این روزها به حقیقت در کسی اتفاق می افتد.
نمی دانم چرا تازگی ها همش مزخرفات را به جای شعر قالبم می کنند.
اما شعر تو را حد اعقل که فهمیدم.................
من به روزم!
وشاید شعر یک اتفاق است.
اتفاقی ناگهانی از سر حادثه....
همچنان داری دل میکنی ما رفتیم و برگشتیم شما هنوز اینجایی!
مردی که مرده بود !!! من باید با چه جمله ای نوشتنم را شروع کنم ؟ سلام مردی که مرده بود؟ سلام به مردی که فکر می کرد مرده است اما مرده نبود؟ سلام مردی که دلش می خواست مرده باشد اما نمرده بود؟ خوب می توانم بنویسم مهم نیست ! می توانم بااین جمله شروع کنم :
سلام مرد !
شعر ناگهانی است که برای اتفاق افتادنش باید خودت اتفاق بیفتی وگرنه چیزی که می نویسی شعرنیست کلماتی است که خودشان را به وزن عروضی بی حاصلی تحمیل کرده اند تا ادای شعربودن را دربیاورند.
من هم یک روزهایی شعر می گفتم الان هم بعضی وقتها که ناگهانی اتفاق می افتم چیزهایی می نویسم که گاهی شبیه شعرمی شوند اما احساس میکنم برای شاعر بودن برای واقعا شاعربودن باید "بودن" ی به اندازه ی حدوث تاریخی کلمات واحساسات را تجربه کرد!
سکوت کن وکمی گریه حالت را حتما بهتر خواهد کرد ! کمی گریه کن وسکوت !
اما واسه ما همش میشکند لا مصب.....
میشود ادرس اینجای ابی رنگی که میروی به ما هم بدهی؟
اره.....اسمون رو میگم....
تو دیگه چرا مث ما خواب نداری؟
سهند عزیز
بازم خوندمش
جون سهند
این دفعه را
نمیگم اینجا بمون.
گریه کن
تهی شو
و دوباره سرشار
از عشق
آرزومه...
جمله ای که از هدایت اون بالا نوشتی خیلی جالب و اساسی یه.
منم آپم اگه حوصله داشتی بیا :)
سلام....
کدوم کامنت منظورتونه؟؟مدتها بود نیومده بودید..اشتباه نمیکنید؟؟
سلام سهند جان! ببخش که دیر اومدم ..تازه امروز تونستم بیام...این شعر متفاوت بود...اینکه در فکر تغییری و دلت تحول میخواد خیلی خوبه...اما امیدوارم این جابجایی (اونطوری که من فهمیدم) از روزای تلخ به رهایی از غم باشه! نه بیشتر یا حتی بدتر...ببین از اون جهت میگم که وقتی تو مسئله بغرنجی گیر میفتی با اینکه میگی میخوام ازش خلاص شم بازم یه وابستگی به غصه هات داری که نمیذاره رهاشون کنی..در واقع فک کردم شاید تو هم همون حسو داری تجربه میکنی..