زنده به گور

گاهی خنده بیخ گلویم را می گیرد.آخرش هیچ کس نفهمید ناخوشی من چیست.همه گول خوردند! هدایت

زنده به گور

گاهی خنده بیخ گلویم را می گیرد.آخرش هیچ کس نفهمید ناخوشی من چیست.همه گول خوردند! هدایت

همه از مرگ میترسند....

هزار جور فکر شگفت انگیز در فکرم میگردد و می چرخد همه ی آنها را میبنم اما برای نوشتن کوچکترین احساسات یا کوچکترین خیال گذرنده ای باید سرتاسر زندگی خود را شرح دهم و ان ممکن نیست
این اندیشه ها این احساست نتیجه ی یک دوره زندگانی من است نتیجه طرز زندگی و افکار موروثی و انچه دیده شنیده خوانده حس کرده یا سنجیده ام و همه ی انها وجود موهوم و مزخرف مرا ساخته اند.
همه از مرگ میترسند من از زندگی سمج خودم
این سرنوشت است که فرمانروایی دارد ولی در همین حال این من هستم که سرنوشت خود را درست کرده ام حالا دیگر نمیتوانم از دستش فرار کنم نمی توانم از خودم بگریزم.
باری چه میشود کرد؟سرنوشت از من پر زور تر است
                           مردی که مرده بود            

نظرات 2 + ارسال نظر
بابک یکشنبه 12 بهمن‌ماه سال 1382 ساعت 07:06 ب.ظ http://photobabak.blogsky.com

سلام
موفق باشی ممنون که به من سر زدی
بابک

کوروموزوم نا معلوم دوشنبه 4 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 12:06 ق.ظ

مردی که مرده بود...وقتی این پستو مینوشتی من ۱۴ سالم بوده.
هم اکنون مشغول ولگردی در آرشیوت میباشم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد