هزار جور فکر شگفت انگیز در فکرم میگردد و می چرخد همه ی آنها را میبنم اما برای نوشتن کوچکترین احساسات یا کوچکترین خیال گذرنده ای باید سرتاسر زندگی خود را شرح دهم و ان ممکن نیست
این اندیشه ها این احساست نتیجه ی یک دوره زندگانی من است نتیجه طرز زندگی و افکار موروثی و انچه دیده شنیده خوانده حس کرده یا سنجیده ام و همه ی انها وجود موهوم و مزخرف مرا ساخته اند.
همه از مرگ میترسند من از زندگی سمج خودم
این سرنوشت است که فرمانروایی دارد ولی در همین حال این من هستم که سرنوشت خود را درست کرده ام حالا دیگر نمیتوانم از دستش فرار کنم نمی توانم از خودم بگریزم.
باری چه میشود کرد؟سرنوشت از من پر زور تر است
مردی که مرده بود
سلام
موفق باشی ممنون که به من سر زدی
بابک
مردی که مرده بود...وقتی این پستو مینوشتی من ۱۴ سالم بوده.
هم اکنون مشغول ولگردی در آرشیوت میباشم.